آذوح: یکی از کارگران معدن «آقدره» تیکان تپه (تکاب)، طی نامهای سرگشاده به رئیسجمهور حکومت ایران، از وضعیت کارگران آذربایجان و معادنی که به استعمار میروند، سخن گفت.
در نامه سرگشاده خطاب به رئیسجمهور ایران، کارگر آذربایجانی به وضعیت محیطزیست، توهینها و تبعیضهای صورت گرفته علیه ملت آذربایجان و وضعیت دریاچه اورمیه اشاره نموده است.
اکبر موسوی که یک کارگر معدن طلا میباشد، با نوشتهای ساده و شفاف، از مهاجرت گسترده مردم از روستاها و شهرهای آذربایجان به شهرهای فارس نشین، فقر و بیکاری انتقاد کرده است.
در متن نامه از کلماتی چون کودک کارگر، آلایندههای شیمیایی، زبان مادری، روستاهای خالی، مدارسی همانند کمپ، حق آزادی و... سخن به میان آمده است. متن کامل نامه به شرح ذیل میباشد:
«نامه سرگشـاده به رئیسجمهور منتخب
محضر مستطاب ذوالااکرام جناب دکتر روحانی:
جناب آقای روحانی، ببخشید جناب دکتر، بنده یک کارگر هستم، نمیدانم در این مرزو بوم یک کارگر چقدر حق دارد. آیا حق دارد همانند دیگران برای شما نامه بنویسد یا نه؟ بالاخره این حق را داشته باشد یا نداشته باشد من کارگر هستم و از حق و حقوق چیزی حالی نیستم!
جناب رئیسجمهور، من بچه تکاب هستم، جایی خیلی دور از سرخه شما. جایی که آب دارد و معادن سنگ و طلای فراوان. چرخش ارابه های حامل سنگهای معدنی لالایی کودکانش هست و آلایندههای مواد شیمیایی جاری شده در طبیعت قوطی سرخاب زنان و دخترانش. جایی بسیار دورتر از مرکز استان و دریای فقیدش که روزی بامالیدن خیار به چشم، شوری نمک دریاچه را می چشیدیم! ما اهل جایی هستیم که مردمش بو میدهند، بویی که شماهای پایتخت نشین بعضا به مزاجتان خوش نمی آید، مدارسش همانند کمپهای کار اجباری تو را از مادرت جدا میکنند و به مرور از مادر دورتر و دورتر میشوند.
من بچه جایی هستم که از کودکی کارگر نامیدندم! تعجب میکنید؟ تا حالا این کلمه را نشنیده اید؟ من به این کلمه عادت کرده ام، با این واژه بزرگ شده ام، با این واژه گریسته ام، جناب رئیسجمهور! سالهای گذشته جوانان این شهر به علت مهاجرت از تکاب به تهران که اپیدمی مردم بیکار آذربایجان است، مجبور به تحصیل و کار در تهران شده اند، تمامی نگاهها، تمامی قهقهه ها آنها را هم، از مادرم جدا کرده است.
جناب رئیسجمهور منتخب، من سالها بود که رنگ نداشتم، رنگ زدیدم، سبز و بنفش و سیاه و سفید. از اینکه به من رنگ دادید ممنونم. آقای رئیسجمهور این بی رنگها سال 85 به خیابان ها ریختند و گفتند که سوسک نیستیم! گفتند که ما حقمان را میخواهیم، شماها گفتید نه غلط کرده اید، شورای عالی امنیت ملی مصوبه تصویب کرده است این چه برنامهایست! من کارگر هم با تمام آنهایی که سوسکشان میخواندید روانه خیابانها شدم، هیچ کدام زبان هم را نمی فهمیدیم، زبان مشترک رسمی را! همه ما از مادرانمان دور میشدند. تنم میسوزد از تازیانه های دور و نزدیک!
جناب رئیسجمهور، یک کارگر به شما مینویسد، کارگری که آب برای خوردن ندارد، زبان برای حرف زدن، غذا برای سیر شدن، مردم شهرش همه مهاجرت کرده اند، روستاها خالی است، آقای رئیسجمهور منتخب!
قرنهاست که به من باوراندید که کارگر، صدا و سیمای محترمتان، خودتان، یارانتان،رقیبان انتخاباتیتان!
همه اینها بو میدهد. در ناتوسعه گی شهرم، در تخصیص بودجه عمرانی به تکابم در نگاه مرکز نشینان به استانم و درمرگ زودرس دریاچه ارومیه به تمام معنا فهمیدم که من کارگرم و دربسیاری از چیزهای مهم دیگر.. و من باز کارگر بودم...
آقای رئیسجمهور هنگامی که مردم استان برای ناله های دریاچه به خیابان آمدند، بریدید و دوختید و مارکهای مختلف بهشان زدید و من کارگر بودم!
آقای رئیسجمهور منتخب، هنگامی که طرفداران شما برای کارگر نبودنشان، برای برتر بودنشان جشن میگرفتند، من هنوز کارگربودم!
هنگامی که کارناول شادی برای ریشهای جوگندمی به حرکت درمی آمد، من کارگری بودم که اشکم برای اشکهای فلامینگوها میسوخت و آتش میگرفت!
هنگامی که سایت ها و روزنامه های حامی شما برای صنایع مادر سینه میزدند، من به آمار و تعداد منابع مادری شهرم دلخوش میکردم که چه گونه به تهران و اصفهان حمل شود.
آقای رئیسجمهور مگر ما چه میخواستیم، مگر ما چه داشتیم، هنوز بوی لگدهای اسبان به روی تاریخم دماغم را اذیت میکند، خسته ام از این همه بار کتابهای خاموش و نگاههای تبعیض و درد و رنج مادرانی که دور میشوند به روی دوشم، از پاچه خوارانی که به دور تسسل رسیده اند، از گلدان خار بالای دیوار که مرا کارگر و خود را گل میخوانند!
آقای رئیسجمهور هنگامی که شما مذاکره اتمی میکردید و فریدون بودید، مادر و پدر من مذاکره برای شکم خالی ما میکردند و فریدونها میمردند!
آقای رئیسجمهور جواب دادن به یک کارگر راحت نیست؟ میدانم خیلی ها به خاطر اینکه من قبول کرده ام که کارگر بوده ام و هستم خوشحالند و عده ای نیز فحش نثارم خواهند کرد، آری من واقعا کارگر بودم که ندانستم تمامی این وعده های حسن صباحی شماها سرابی بیش نبود، من واقعا کارگر بودم. وقتی که باور کردم، کارگرم و به نقشهای نارنجی پوش خودم در رسانه ها لبخند زدم! به فریبهای بازاری تهران آلوده شدم!
آقای رئیسجمهور گفتید فرهنگستان زبان برای ما ایجاد میکنید، گفتید کلید دارم و جعلتهم السقایه الحاج خواندید؟ گفتید همه برابر خواهند بود، گفتید دیگر به کسی خر، به دیگری سوسمارخور به آن یکی سنگ انداز و شلوارگشاد نخواهیم گفت! آقای رئیسجمهور گفتید دیگر مادرانتان از شما دور نخواهد شد، دیگر به شما مارکهای امنیتی نخواهیم زد، دیگر کودکان هفت سین باز حسرت کوچه های تکاب را نخواهند خورد، دیگر کارون برای اورمیه گریه نخواهد کرد، گفتید نفت و نمک را به سر سفره های مردم خواهیم آورد، به ما چه دیر گفتید، زمانی که اسبها دیگر مست تر شده اند و من کارگر هنوز کارگر هستم، رفیقم سوسمارخور، آن یکی سنگ انداز و دیگری شلوار گشاد.
آقای رئیسجمهور من انسان بودم، حق آزادی و حق مادر داشتن و حق حرف زدن و حق آنا گفتن و حق نفس کشیدن داشتم، سالهاست که گفتید تو خری و من استخوان در گلو صبر کردم. برای روزی که ثابت کنم سلیس و روان تهرانی صحبت کردن اصلی که ناخوانا در قانون اساسی قرار دادید و من را خر خواندید. هنر اخوندی نیست، رمل و جفر انقلابیست! هم اکنون این کارگر مستطاب، برایتان نامه نوشته است، چشمهایتان را بشویید، جور دیگر باید خواند!
العبدالفاسق: سیداکبر موسوی تکاب
کارگر معدن طلای آغدره»