بعد از روی کار آمدن خاندان پهلوی در ایران اولین هدفی که در دستور کار سران حکومت قرار گرفت زدودن ریشه های خود کم بینی و عقده های حقارت تاریخی قوم سوگلی شان در مقابل جوامع پیشرفته و قدرتمند غربی بوده است. دستیابی به چنین هدفی مسلما دشواریهای خودش را داشت و تلاشی زیرساختی و ریشه ای را می طلبید که خارج از حد و اندازه های توانایی رژیمی بود که به جای حل مساله در فکر پاک کردن صورت مساله بود؛ مضافا اینکه آنها خیالات دیگری نیز در سر داشتند و در فکر دست و پا کردن طرحی ساده تر و به ظاهر بی دردسرتر برای حل این موضوع بودند. همینان که چندان علاقه ای نداشتند تنشان به پیه ی یک رقابت و هم آوردی ناامید کننده و بی سرانجام با غرب فربه و قدرتمند مالیده شود، برای درمان این زخم جانکاه، چاره را در بسترسازی و فراهم آوردن زمینه برای ایجاد جامعه ای دیدند که در آن شهروندان قوم مسلط بتوانند آن حس خوشایند برتر بودن و احساس دلچسب پیروزی را نه در رقابت و هماوردی با غرب بلکه در قیاس و هم چشمی با مردمانی به مراتب ضعیف تر تجربه کنند. نیاز آنها به اقوام داخل کشور از این منظر قابل تامل بود. و چه قومی بهتر از ترکان می توانست نقش این قوم مغلوب و توسری خور مورد نیاز آنان را ایفا کند. ترکانی که قرنها بر آنها حکومت کرده بودند و از لحاظ کثرت و جمعیت بر آنان برتری داشتند و اکنون با چرخش روزگار زیر لوای حاکمیت آنان قرار گرفته بودند.
در طول دهه های بعدی کلیشه های شخصیتی ثابتی از ترکان ساخته شد که انسان آذربایجانی را همچون اجسام بی جانی طبقه بندی میکرد که قرار بود همواره در شرایط یکسان عکس العمل های یکسانی از خود بروز دهد. انسانهایی ساده و عقب مانده که بیشتر به درد این می خوردند که کار کنند و به گاه جنگ از کیان و ناموس کشور دفاع کنند و در مواقع مورد نیاز چونان شخصیت اصلی بی شمار جوکها و طنز و لودگی هایی ایفای نقش کنند که نقل محفل ها و رسانه های جمعی آنان بود.
بیشتر ترکانی که به شهرهای مرکزی کشور مهاجرت کردند آسمیلیزه شدند؛ اما ریشه های تاریخی شان همچنان پابرجا بود و کار خود را میکرد. بسیاری از این ترکان به مال اندوزی افراطی روی آوردند و تلاش کردند با کسب ثروت و پیشرفت عمودی در هرم قدرت خود را از کانون محدودیتها و گرفتاریهای این حقارت تاریخی برهانند. آنها از اینکه خود را تورک بنامند هراس داشتند. قبول این نقش در مدرسه و اداره جات و کارخانه ها و هر جایی که محل زندگی و فعالیت گروهی از انسانها بود کار چندان ساده ای به نظر نمی رسید. انتخاب در چنین شرایطی برای آنها شق سومی نداشت: یا پذیرش این حقارتهای بی پایان و یا نفی هویت تاریخی و زبانی.
در آن طرف نیز نسل جدیدی از دل این قوم مسلط ظهور کرد که انتظارات دیگری از زمین و زمان داشت. بسیاری از آنها ایران را معادل با فارس می دانستند و تنها به صرف منسوبیتشان به قوم مسلط خود را برتر از سایر اقوام می دانستند. آنها به چیزی جز سرکوب کامل زبان و فرهنگ سایر اقوام کشور راضی نمی شدند. در مکانهای ورزشی حضور پیدا می کردند و شعارهای نژاد پرستانه سر می دادند؛ در تخت جمشید مقابل قبر کوروش به سجده می افتادند و برای نجات سرزمین و زبان پاک آریایی شان از دست اهریمنان و دیوان سپید استغاثه می کردند. کسانی دیگری نیز به نام "قانون" و "اصلاح طلبی" و به کام دشمنان اخلاق و شرافت انسانی مطلب و مقاله می نوشتند و در روزنامه های خود با تیراژهای آنچنانی منتشر می کردند.
بیشترین تلاش این مروجان کینه و نفرت نژادی در سالهای اخیر معطوف به نفود در دولت و ارکان قدرت کشور بوده است. آنها ایده انحرافی ایرانشهری را چونان آلترناتیوی برای برون رفت کشور از بحران کنونی اش ترویج می دهند و تلاش می کنند با جلب نظر مساعد مسولین کشور نیات شوم خود را عملی سازند. با وجود اینکه با درایت مسولین کشور آمال و آرزوهای این جماعت حقیر نقش برآب شده است اما باز هم صداهایی در گوشه و کنار به گوش می رسد که نشان می دهد نباید خطرهای ناشی از آنان را دست کم گرفت. چنانکه در مصاحبه اخیر آقای یونسی مشاور رئیس جمهور در امور اقوام میتوان لختی تامل کرد و پرسید که چنین اظهارنظرهای بی اساسی تا چه حد میتواند متاثر از تلاش ها و سیاه نمایی های این جماعت قلیل در مورد وضعیت سیاسی کشور بوده باشد؟ چرا که اولین بار است که در طول چهل سال اخیر تاریخ و زبان و هویت تاریخی و ملی یک قوم در کشور از طرف یک مسول اجرایی با چنین صراحت و خونسردی بی باکانه ای نفی و انکار میگردد. سوال اصلی اینست که آیا چنین ادعاهایی را باید به حساب آقای یونسی بگذاریم و یا اینکه فکر کنیم اتفاق دیگری در سپهر سیاسی کشور در شرف وقوع است.
غفورامامی زاده خیاوی