پان ايرانيست ها و ناسيوناليست هاى پارس گرا كه به تاريخ ايران باستان به عنوان ابزارى براى سركوبى مليتهاى غيرفارس مى نگرند و با اين ابزار قدرت خود را باز توليد مى كنند از روزى جعلى و دروغينى به عنوان روز بين المللى كوروش بزرگ صحبت مى كنند كه در تقويم سازمان ملل بخاطر خدمات كوروش بزرگ به تاريخ جهان، چنين روزى را براى پاسداشت او اختصاص داده اند. اين روز بين المللى را كه ما مى توانيم بعنوان "بين الكى كوروش بزرگ" ياد كنيم در هيچ يك از تقويم هاى بين االمللى موجود نيست و هيچ يك از سايت هاى به زبان انگليسى هم از وجود چنين روزى خبردار نيستند كه اصولاً بايد اين روز خاص را بايد در جايى ثبت كنند. اين روز جعلى و دروغى مانند بسيارى از ادعاها و دورغهاى بزرگ كه ميليونها انسان باور كرده اند به باور و ايمان ميليونها ايرانى اسير ذهنيت پارس گرايى تبديل شده است. اينكه منشور حقوق بشر سازمان ملل برگرفته از منشور كوروش بزرگ است، اينكه شعر سعدى در سردر سازمان ملل ثبت شده است و اينكه حافظ و شاهنامه پرفروشترين كتابهاى سال امريكا و اروپا هستند از باورهاى غيرقابل پرسش ايرانيان است و "هنر نزد ايران است و بس" مانند ايمانى مذهبى است كه پرسش در چرايى و سبب آن منتهى به كفر و الحاد ميشود و سوال كننده به احتمال زياد متهم به دشمنى با ايران و فارس خواهد شد. اوهام و توهماتى كه جامعه ايران به آن مبتلا است در يكى دوتا خلاصه نمى شود و زندگى ايرانى درگير خرافه و توهمات است، ايرانى افتخار نمى آفريند او معتقد است كه افتخار ساختنى است او روزى متوسل به پرفسور حسابى مى شود و ادعا مى كند كه حسابى رفيق شفيق انيشتن بود و انيشتن به توسط حسابى تحت آموزه و نامه نگاري هاى آيت الله بروجردى توانست كشفيات فزيكى اش را جامه عمل بپوشاند و روزى ديگر ادعا مى كند كه پرفسور سميعى شريك كلاهبردارى هاى قاليباف و جمهورى اسلامى بزرگترين جراح مغز جهان است.
1- ايرانى چرا به اين اوهام باور مى كند و نمى تواند اين دروغها را راستى آزمايى كند؟
سطح سواد و آموزش در ايران بسيار نازل است، مدارس و دانشگاهها بيشتر مكانهايى براى مدرك سازى هستند تا مكانى براى تحصيل علم و آموزش. پرنسيب اصلى آموزش در ايران مبتنى بر تحقيق و پرسشگرى و مخالفت نيست، بلكه بر قبول صرف داده ها تاكيد مى كند. ايرانى روح پرسشگر ندارد، چون كه در طول تاريخ ياد گرفته است كه نتيجه دهها سال تحقيق و پژوهش او اگر مخالف حديث و قران و يا وصيت نامه امام و سخن شاه و رهبر باشد، اشكال از پژوهش و تحقيق اوست و نتيجه پژوهش و تحقيق او نادرست است نه وصيت نامه امام. او به تجربه دريافته است كه هر تحقيق و پژوهشى كه نتيجه اش مخالف اوتوريته حاكم باشد به قيمت زندگى فاعل عمل تمام ميشود و يا در بهترين حالت او را مانند بيمارى واگيردار غيرقابل تماس مى سازد. علم او نه در تحقيق و پژوهش و نفى وضعيت موجود كه در اثبات باورهاى حاكم بر جامعه است. در اين جامعه كه ما زندگانى مى كنيم به تجربه شخصى پنجاه درصد فارغ التحصيلان دانشگاه عاجز از درست كردن يك حساب ايميل ساده هستند، در حالى كه اگر كسى با ذهنى پرسشگر تربيت بشود تحصيلات ابتدايى براى باز كردن يك حساب ايميل كفايت مى كند و يا اگر سرى به دانشگاهها و اطرافش بزنيد متوجه خواهيد شد كه شايد هشتاد درصد تحقيق و پايانامه هاى دانشگاهى توسط دلالان و صاحبان مغازه نوشته مى شود كه بعضاً تحصيلات دانشگاهى هم ندارند و جالب اينكه اصولاً استادان هم به راحتى اين تحقيق و پايان نامه را قبول مى كنند بدون اينكه بعضاً زحمت خواندن به خودشان را بدهند! چرا؟ چونكه خودشان هم دانشجو بودند چندين سال پيش و خودشان هم به اين روش دروس را گذرانده اند و چنين مدرس و استاد و معلم شده اند. يا مثلاً درس انشا كه اصولاً بخاطر پروراندن قريحه نوشتن و روح پرسش و تحقيق بايد مهم شمرده شود و از طرف نظام آموزشى رويش بيشتر سرمايه گذارى شود جزو كساد ترين و بى ارزشترين دروس مدارس است كه نه توسط دانش اموز جدى گرفته ميشود و نه معلم بجز ور رفتن با بينى خود كار ديگرى در اين ساعات انجام مى دهد و نهايتاً موضوع مزخرف و تكرارى علم بهتر است يا دانش تكرار ميشود كه هر كس دفترى را سياه مى كند تا به اجبار توازن معدلش پايين نيايد. چرا ذهن پرسشگر و تحقيق كننده و عدم تربيت دانش آموز و يا دانشجو در اين حوزه به انسداد و جهل فراگير تبديل ميشود امرى ساده و در عين حال مركب است. تنها در پروسه پرسشگرى است كه هيچ چيز مقدس نسيت و تنها با پروش اين حس تربيت است كه محقق مى تواند با توسل به مطالعه و تحقيق و رفرنس معتبر مخالفت خود را با هر امر مقدسى اعمال كند بدون اينكه نگران تبعات مجازاتى تحقيق خود باشد كه در كمترين حالت در ايران اگر نظرى مخالف نظر استاد يا معلم ابراز كنى رفوزه شدن و توقف تحصيل است و در حالاتى كه مخالف نظام ارزشى موجود باشد ممكن است كه دستگير و يا به جرم ارتداد گردن زده شوى! در اين حالت چه اتفاقى مى افتد؟ ذهن پرسشگر كور مى شود، چيزى به عنوان پرسشگرى موضوعيت نمى يابد، هر كس مانند گوسفندى رام بدنبال چوپان خود مى چرد. اين پروسه كه در تاريخ ايرانى تبديل به رويه شده است از ايرانى يك بله قربان گوى حقير ساخته است كه هر چيزى را بدون پرسش و تحقيق به اعتبار گوينده اش و ارتباطش با نظام ارزشى حاضر قبول يا رد مى كند، او چنان در بند گوينده و نظام ارزشى اسير است كه براى خود بعنوان سوبجكتيو هيچ ارزشى قائل نيست. شايد بى ربط باشد اما مثال روشن اين بردگى ذهنى هر روزه براى ما بنوعى تكرار ميشود، در هر مخالفت يا موافقت با موضوعى ميتوان موضع خود را با عطف به سخن بى ربطى مثلاً از رهبر، امام يا شاه و متفكرى كه بت شده است را تثبيت كرد! فرقى هم نمى كند كه مذهبى باشيم يا ليبرال يا ضد مذهبى و يا كمونيست، هر كسى براى خود بتى تراشيده است كه با سخنان بى ربط و با ربطش ميتوان علم و معادله را نفى يا تحميل كرد. مثلاً يكبار براى گرفتن پنج ميليون تومان وام، درخواستى به صندوق قرض الحسنه محل كارم دادم كه در آن به سادگى درخواست پنج ميليون تومان وام كرده بودم كه سر رسيد پرداختنش رسيده بود ، مسول وام گفت اجازه بده كه من برايت بنويسم و منهم قبول كردم او نوشت كه چون رهبر معظم انقلاب امسال را سال تلاش اقتصادى نامگذارى كرده است بنده درلبيك به منويات عالمانه آن رهبر فرزانه استدعا دارم با پرداخت اين وام به اينجانب موافقت بفرماييد كه در راستاى تلاش اقتصادى و اطاعت از اوامر عالمانه رهبرى است. عدم پرسشگرى در پروسه تاريخ به عادت ايرانى تبديل شده است و عدم توانايى او در تحقيق و پرسش گرى به عادت ذاتى او تبديل شده است، بخاطر همين هم است كه او با اينكه به چند زبان مسلط است عاجز است كه روز بين المللى كوروش را به زبانهايى را كه مى داند در اينترنت وارد كند و از اين طريق راستى و درستى اين امر را آزمايش بنمايد. او عاجز از آزمايش است، او اگر زبانى را هم ياد گرفته است تقليد وار ياد گرفته است، مشكل او نه زبان دانى و يا زبان ندانى او است كه عدم عادت پرسشگرى اوست! مشكل اصلى او ذهنيت دگماتيك او است كه هر دروغى را هر چه قدر هم بزرگتر باشد قبول مى كند بدون اينكه احتياجى در تحقيق در منبع اين در دروغ داشته باشد. مثلاً كتاب فلسفه تاريخ هگل ضعيف ترين اثر هگل است كه ضعفش طبيعى است چونكه اطلاع از تاريخ شرق در قرن هيجده بسيار ناقص بود و هگل مجبور بود كه از منابع موجود براى شناخت تاريخ شرق استفاده كند كه امروز حتى دانش آموز دبيرستان هم از آنها استفاده نمى كند، مثلاً دوگوبينو كه در علم تاريخ امروز بعنوان نويسنده اى نژادگرا و راسيست شناخته ميشود منبع مورد استناد هگل در قسمت مربوط به پرشين است كه امروز كسى براى نوشتن مقاله ساده هم به آن ارجاع نمى كند، البته اين امر شايد در آن زمان بخاطر عدم وجود منابع كافى ناگزير بود اما چند خطى كه هگل در ضعيف ترين اثر خودش كه اصولاً در مقايسه با آثار سخت و قوى فلسفى اش وزنه اى حساب نمى شود از امپراطورى پارس تجميد كرده است و اين را نژادپرستان فارس به عنوان حربه اى براى تحميق و عوام فريبى توده هاى مردم بكار مى برند و دائم بدون اينكه حتى اين اثر را خوانده باشند و يا اصولاً توانايى خواندن آثار ديگر هگل را داشته باشند، بصورت مكرر تكرار مى كنند ببينيد ما چى هستيم كه هگل از ما تعريف و تمجيد مى كرده است! اما در همين كتاب چند سطر بعد هگل ادعا مى كند كه حكمرانى پارس توام با هرج و مرج در داخل امپراطورى بود و پارسها بخاطر بربر و وحشى بودنشان نتوانستند دست به ساختار سازى نهادى بزنند و حكمرانى شان هيچ وقت نتوانست شكل منظم و ساختارى مانند رومى ها و يونانى ها بگيرد. اما مشكل اصلى ايرانى نگاه مذهب گونه اوست به تاريخ، نگاهى كه در آن دوگانه كافر و مسلمان بسختى اعمال ميشود، نگاه كافر و مسلمان نه در وجه مذهبى آن كه ريشه در دواليته خير و شر تاريخى تاريخ شرق دارد. اين نگاه دوگانه باورى كه مبتنى بر شر و خير ذاتى است چنان در روح ايرانى ريشه دوانده است كه او عاجز از ديدن حقيقت است و فقط بدنبال اثبات ايمان قلبى خويش است: حال اين ايمان مى تواند به خدا باشد يا به كورش و تاريخ باستان يا به ليبراليسم و يا سوسياليسم و هر چيزى ديگر. مشكل اصلى ايمان دين وارانه او به دروغ است كه در طول تاريخ به قانون اصلى زندگى اش تبديل شده است.
٢-اما ايرانى چرا عاشق دروغ و توهم و خرافه است يا ايرانى چرا عاشق جهل و نادانى است؟
اين سوال را ميشود برعكس كرد و گفت و آيا ايرانى راه چاره اى بجز جهل و توهم و خرافه پرستى دارد؟ سيمون دوبوار در جنس دوم مطرح مى كند زن خودخواسته زندگى برده گونه زير سلطه مرد پذيرفته است چون كه اگر آزاد زندگى كند و يا آزاد زندگى كردن را برگزيند اين آزادى برايش مسوليت زا خواهد بود، چونكه در اصل زندگى برده گونه راحت و بدون قبول هيچ مسوليتى است، يعنى زن آزادى را قربانى راحتى و شادى كرده است. سارتر اين مفهوم را به تمام بشريت گسترش داده است و نتيجه گرفته است كه بشر خودخواسته زندگى برده گونه را انتخاب مى كند تا از مشقات مسوليت پذيرى آزادى رهايى بيابد چون كه آزادى مسوليت زا و اضطراب آفرين است. در اينجا مى توان نسبت ايران و دروغ و خرافه را چنين تبين كرد كه حقيقت تلخ است و همه آنچه را كه ما باور مى كنيم حقيقت نيست و حتى بسيارى از باورهاى مركزى ما در تضاد با حقيقت راستين است اما چون اين حقيقت به باور ما آسيب مى رساند و در تضاد با آن است ما دروغ و خرافه را برمى گزينيم تا با توسل به اين جهل و خرافه باورهايمان را پاسدارى كنيم. ايرانى در عرصه عموم شكست خورده است تضادهاى دينى، ملى و قومى و استبداد تاريخى امان او را بريده است او آگاهانه جهل را برمى گزيند تا به زعم خود اين تضادها را بپوشاند. توسل او به خرافه از ترس او نشات مى گيرد از حقيقت عريان، حقيقت عريانى كه كوروش هم شاهى بوده مانند شاهان خونريز و سفاك ديگر، او نه بدنبال حقيقت كه بدنبال تثبيت ايمان متزلزل خويش است تا با توسل به هر دروغى آگاهانه يا ناآگاهانه پايه هاى ايمانى خويش را در ذهنيت اسير و ضعيف خويش محكمتر سازد. توسل او به دروغ و خرافه نه نشان از قدرت او دارد كه بيشتر دال بر پوشالين بودن باورهاى دروغين اوست.
٤-ايرانى چرا تاريخ گرا است و هميشه در گذشته زندگى مى كند.
او چاره اى هم بجز تاريخ گرا بودن خويش ندارد، او به كجا نگاه بكند؟ آينده براى او ترسناك است، حال برايش دردناك است، حتى در گذشته هم چيزى چشمگير ندارد، اينكه او گذشته خيلى دور را برگزيده است كه اصولاً در بود و نبودشان حرف بسيار است نشان از اين دارد كه بقول معروف رقيق بودن آش نشان از نبودن نخود است. او مجبور است كه با جعل و دروغ براى خود در گذشته اى بسيار دور تاريخى بيافريند كه در آن ثابت كند كه او اينقدرها هم حقير و پَست نبوده است كه حالا چنين است. تاريخ گرايى او نشان از عقده حقارت عميق او است، اين باستانگرايى بيمار گونه نشان از اين دارد كه او حتى روياى آينده اى روشن را هم براى خودش متصور نيست. او نمى تواند خود را با علم و امكانات موجود بروز كند و بهمين سبب بخاطر اين شكست به تاريخ سازى دروغين پناه مى برد و در آن ميخواهد به صاحبان علم و امكانات موجود فخر بفروشد كه آن چيزى كه شما الان صاحبش هستيد در گذشته ما صاحبش بوديم تا بدين ترتيب به قول خودش با تازه واردان و نديد-بديدها احساس همسطحى و همطرازى بكند. احساس حقارت و ناتوانى او در همگام شدن با توسعه جهانى بعلاوه حكومتى استبدادى كه بجز شرم در عرصه جهانى چيزى براى او به ارمغان نياورده است برايش عقده حقارت عميقى را در عمق ذهنش ايجاد مى كند براى فرار از اين احساس حقارت او با توسعه و علم و جهانى شدن شديداً دشمنى مى كند و جهان توسعه يافته را باعث بدبختى كنونى خود مى داند و از اين طريق شديداً تبليغات عوام فريبانه ضد علم و ضد خارجى را رهبرى مى كند و از گذشته دور مدينه فاضله اى مى سازد كه در آن خود مركز جهان توسعه يافته بودند و از پهن و فضولات حيوانى و انسانى حمام و إلكتريسيته اختراع كرده بودند. نمود اين گذشته گرايى را در تمام گروهها تفكرى ايران را ميتوان يافت. مثلاً ليبرالها كه قرار است مدافع ليبراليته باشند اكثراً سلطنت طلب و معتقد به حلول ذات فرح ايزدى در جسم شاه هستند. چرا چون كه ليبراليسم غربى در غرب مدلى از تاريخ يونانى و رومى در مقابل ارتجاع مسيحى بازنويسى كرد و خود را ملزم به آن يافت كه به گذشته تا يخى يونانى و رومى منطبق كند كه در آن يا مدل شاهى نباشد و يا اگر چنين مدلى شد شاه بدون قدرت و نامقدس باشد. اما مدل تاريخى يونانى كه ليبرال ها و اومانيستهاى مسيحى در غرب از روى مدل رومى و يونانى بازنويسى كردند حاوى عنصر آزادى در عصر قديم بود تا حدى كه حاكمان و امپراطوران رومى و يونانى انتخابى و انتسابى توسط مجلس براى مدت محدودى بودند كه عزل و يا حتى كشتن آنان توسط پارلمان در صورت ديكتاتورى و يا فرمان نبردن از سوى مجلس انتخاب كنندگان عملى قهرمانانه و شايسته تحسين بود و يا علم و فلسفه و پرسشگرى از خدا و مقدسان در يونان و روم امرى والا و ارزشمند بود يا خدايان يونانى و رومى مانند انسانهايى بودند كه به فور اشتباه يا حسودى و يا خطا مى كردند. اما در ايران و شرق اين تقليد كوركورانه اين پروژه كه كه با بزرگنمايى تاريخ ايران باستان همراه بود در حالى كه در شرق و ايران شاهان خدا بودند و مخالفت با شاهان مخالفت با خدا بود و شاه توسط مردم پرستش ميشدند و چيزى بنام علم موضوعيت نداشت و علم دينى و نوشتن هم در انحصار روحانيون و طبقه حاكمه بود. بهمين سبب هم مدل ليبرال ايرانى مدلى شكست خورده و استبداد گرا و دنباله سيستم اديان شرقى است كه بعضاً با دين اسلام مخالفت مى ورزد اما روح اسلام را كه روح شرقى و نتيجه پروسه شرقى است را به سختى در خود حفظ كرده است. چرخش يكصدو هشتاد درجه اى اين ليبرالها در دوران مشروطه به سوى استبداد رضا خانى نتيجه همان يافتن فرح ايزدى در جسم رضاخان بود و نتيجه همان مدل حكومتى ليبرالى بر جاى مانده و يا تقليد شده ايران باستان بود. سليبرتى شدن حاج قاسم سليمانى و اتحاد طيفى ناهمگون از چپ و ليبرال و مذهبى و عامى حول محور قاسم سليمانى با كاتاليزور ارتجاع شيعه نتيجه همان روحيه جهل پرستى و باستانگرايى و عقده حقارت تاريخى است كه حلول فرح ايزدى در جسم قهرمان خويش را باور كرده اند كه برآورنده آرزوهاى برباد رفته خود مى داند. گذشته گرايى و باستانگرايى امر مشترك تمام ارتجاعيون جهان است، داعش و بنيادگرايان اسلامى در پى دشمنى با امر جديد و سرخوردگى در مقابله با امر جديد با حملات انتحارى كه نابودى دشمن و خود را به همراه دارند بشارت بهشت موعود را در سنت نبوى آغاز عصر اسلام جستجو مى كنند. آنها هم عاجز از تطبيق خود با دوران جديد هستند و بخاطر عجز در فراگرفتن علوم جديد مى خواهند كليت علوم را نابود كنند. استدلال باستانگرايان اعم از دينى و يا ناسيوناليست اين است ما نمى تواتيم دانا بشويم پس خود دانايان را نابود مى كنيم تا همه مثل ما نادان شوند. باستانگرايان نه ابژه نادانى كه سوبجكتيو دانايى را نشان گرفته اند: مدينه فاضله آنها در چندين هزار سال قبل است، آنها چاره اى بجز همه گير كردن جهل و خرافه و نادانى ندارند، چون كه دانايى و ترس از آينده اى كه دانايى و استدلال حكمفرما شود به زعم اينها باعث نابودى ارزشهاى اينها خواهد شد: اما ارزشهاى اينها چيست: همه گير شدن جهل چندين هزار ساله پيشينى كه اينان خود را سخت به آن مقيد كرده اند.