مقدمه

کتاب حماسی دده قورقود از کتابهای اصیل، مقدّس و بسیار کهن تورکان اغوز (تورکان آزربایجان، ترکیه، ترکمنستان و ...) است. این حماسۀ گرانبها از مرواریدهای گرانبهایی جهان تورک است که سرگذشت مقدّس تورکان کهن را منعکس می¬کند. دده قورقود، شامان بزرگ و مقدّس ایل اوغوز، کسی بود که با تانری (خدای واحد تورکان) در ارتباط بود و از سوی تانری به قلب او الهام می¬شد؛ از غیب خبرهایی می¬آورد، و هر چه می¬گفت و پیشگویی می¬کرد، همان به حقیقت می¬پیوست. کتاب دده قورقود تاریخ و سرگذشت کهن ایل بزرگ اغوز از زبان دده قورقود است که وجهه¬ای اسطوره¬ای دارد و دده قورقود آن را به صورت آواز در دوازده بوی (فصل) سروده¬است. او در حالی که با قوپوز (ساز مقدّس شامانهای تورک) می¬نواخته¬است، آنها را با صدایی افسونگر و سحرآمیز می¬خوانده¬است. دده قورقود می-گفت: «تا زمانی که اجل از سوی تانری نرسد، انسان نمی¬میرد. ای اوغوز، اگر پسر بیگانه را بپروری، برای تو پسر نمی¬شود. وقتی که خوب بزرگ شد و قوّت گرفت، تو را رها می¬کند و می¬رود و پشت سرش را نیز نگاه نمی¬کند و حتی انکار می¬کند که تو را دیده¬است. پنبۀ کهنه، پارچۀ محکم نمی¬شود؛ دشمن قدیمی، دوست نمی¬شود». اسطورۀ «باسات ایله تپه گؤز» از زیباترین و پرمعناترین اساطیر مقدّس ایل اوغوز است. ما برانیم که این اسطورۀ پرمغز و شگفت¬انگیز را با محوریت حقایق حرکت ملی آزربایجان جنوبی تفسیر و تحلیل کنیم. در بخش اول اسطوره را در حدّ توان خود به صورت ساده نقل می¬کنیم و در بخش بعدی به بررسی تحلیلی آن با در نظر داشتن عناصر مهم حرکت ملی آزربایجان جنوبی می¬پردازیم. در زمینۀ این اسطورۀ مقدّس خوشبختانه فیلم کارتونی بسیار زیبایی در آزربایجان شمالی تهیه¬شده و لینک دانلود آن در یوتپوپ موجود است. چه زیباست که این فیلم زیبا را دانلود کنیم و در اختیار بچه¬های معصوممان قرار دهیم که در معرض مغزشویی نژادپرستی فارس حاکم توسط کارتونهای بی محتوای برگرفته از شاهنامۀ فردوسی قرار دارند. اینک لینک دانلود فیلم زیبای کارتونی باسات و تپه گؤز:

https://www.youtube.com/watch?v=oOpRxTMhzpE

https://ok.ru/video/8843298265

http://www.myvideo.az/v/2059324

http://kurtlar-vadisi-pusu.video.az/ru/video/48465/kitabi-dede-qorqud-basat-ve-tepegoz-2003-cizgi-filmi?locale=az

https://vk.com/video-80434991_170436990

http://video.fol.az/view-video/oOpRxTMhzpE/kitabi-dd-qorqud--basat-v-tpgz-2003-azrbaycan-cizgi-filmi.html

https://www.youtube.com/watch?v=WaOz5nekPqQ

اسطورۀ باسات و تپه گؤز

در شبی از شبها ناگهان ایل اوغوز مورد هجوم دشمنان واقع شد. جنگ و جدال سختی در گرفت که منجر به عقب نشینی اوغوزها گردید. در حین عقب نشینی فرزند شیرخواره «اوروز»، یکی از فرماندهان و بزرگان ایل اوغوز، در حوالی جنگلی از پشت ارابه به زمین افتاد و گم شد. شیری در آن حوالی زندگی می کرد. آن شیر، بچۀ اوروز را پیدا کرد و در میان توله¬هایش او را پرورد و بزرگ کرد. اوروز بی درنگ برای یافتن فرزندش تمام راه را برگشت و در جنگل به دنبال او گشت؛ اما کوششهای او برای پیدا کردن فرزندش بی نتیجه ماند. روزها و ماهها از این ماجرا گذشت تا این که ایل اوغوز پس از یک سال با شکست دادن دشمنان دوباره به سرزمین خود برگشت و زندگی عادی خود را شروع نمود.

در همین اثنا، یکی از چوپانان ایل اوغوز که شخصی بنام «ساری چوبان» بود، در حین چرا دادن گوسفندان ایل، چشمش به پریانی زیبا، اغواگر و عریان افتاد که بر روی برکه¬ای پر آب در میان چمنزار می¬پریدند و با آب بازی می¬کردند. او که از زیبایی یکی از آن پریها هوش از سرش پریده¬بود کمین کرد و یکی از آنها را گرفت و با آن پری همبستر شد. بعد از آن، ساری چوبان از پری خواست که نزد او بماند. چون عاشق آن پری زیبا شده¬بود. پری به او گفت که «تو به خاطر گناهی که با من کردی بر سر ایل اوغوز فلاکت آوردی. بخاطر این گناه بزرگ تو، تانری ایل اوغوز را مجازات خواهد کرد. قبل از پایان سال امانتی پیش من داری. همین جا بیا و آن را بگیر» نه ماه گذشت. ساری چوبان بر سر همان برکه رفت. و آن پری پروازکنان سر رسید و توپی از گوشت را به چوپان داد و گفت: این ثمره توست بردار و ببر، این پسر ریشه ایل اوغوز را از بیخ و بن خواهد کند. چوپان از خشم لگدی به توپ زد ولی توپ بزرگ شد و بزرگتر گردید تا این که چوپان از وحشت پا به فرار گذاشت. روزی بایندورخان به همراه اوروز و سرداران دیگر ایل اوغوز به شکار رفته بود. ناگهان چشم یکی از سرداران به آن توپ افتاد. وقتی توپ تخم مرغی شکل را شکستند. کودکی یک چشم را در میان آن دیدند. اوروز که از گم-شدن فرزند رنج می¬برد، طمع کرد و وظیفۀ پرورش این پسر عجیب یک چشم را بر عهده گرفت و گفت که به یاد پسر گمشده¬اش، این کودک را بزرگ خواهدکرد. او را به ایل آورد و اسمش را «تپه گؤز»، یعنی پیشانی چشم و کسی که چشمش بر پیشانی¬اش است، گذاشت. اما سیر کردن این کودک عجیب تک چشم کار آسانی نبود هر دایه¬ای که برایش گرفتند با حرص و ولع سیری¬ناپذیری تمام شیر آن زن را به همراه تمام خونش می¬مکید و او را می¬کشت. به ناچار از شیر گوسفندان پرشمار ایل برای پر کردن شکم او استفاده کردند. بدین ترتیب پسر واقعی اوروز در میان شیرها و تپه گؤز در میان قوم اوروز پرورش می¬یافت و بزرگ می¬شد.

روز و روزگاری  بر  این ماجرا گذشت. در یکی از روزها ایلخچی ایل به خدمت بایندورخان، رئیس ایل اوغوز، رسید و عرض کرد که پسری هر روز از نی زارها بیرون آمده و اسبی را می¬گیرد و می خورد. تمام حرکات پسر شبیه حرکات شیردرنده است. اوروزخان به یاد فرزند گمشده اش افتاد و گفت: «احتمال دارد این پسرهمان کودک گمشده من در حین شبیخون دشمن باشد بهتر است او را پیدا کرده به ایل بیاوریم». اوروز برای این کار دست به دامان دده قورقود شد. دده قوقود  آن پسر را یافت و به او گفت «پسرم، توانسانی تو شیر نیستی. تو پدر و مادر داری. جایت میان انسانها است. نام پدرت اوروز است. با من پیش پدر و مادر واقعی¬ات بازگرد». آن پسر به همراه دده قورقود به سوی ایل آمد. اوروز پسرش را از گردنبندش شناخت و به میمنت پیداشدن فرزند گمشده¬اش جشنی بزرگ به راه انداخت. جشنی برای نامگذاری آن کودک. دده قورقود به مجلس آمد و با آوای خوش و داوودی خویش پنجه در ساز قوپوز انداخت و در این مراسم مقدّس، اسم پسر را  « باسات (باس + آت) (حمله کننده به اسب و شکست دهندۀ اسب) گذاشت و گفت: «اسمت را من دادم، عمر درازت را تانری بدهد». در حین آن جشن، تپه گؤز یک گاو نر وحشی را رم داد. نزدیک بود که آن گاو خشمگین مردم ایل را زیر سمهای خود لگدکوب کند که باسات با دستان قدرتمندش شاخهای آن گاو را گرفت و سرش را خم کرد و پشت حیوان را بر زمین زد. همۀ ایل از این قدرت و دلاوری باسات به هیجان آمدند و او را تشویق کردند. بعد از آن اوروز، به پسرش باسات یک اسب خوب و یک قیلینج (شمشیر) داد و او را برای کسب تجربه و گذراندن خوانهای پهلوانی برای گشتن دور دنیا فرستاد. باسات در سفرش مردانگیها و دلاوریهای فراوان نشان داد. دشمن ظالمان و حامی مظلومان شد و حق را به ناحق نداد.

در همین دورانی که باسات در سفر پهلوانی و کسب تجربه و گذراندن مراحل امتحان جوانمردی و مردانگی بود، تپه گؤز، که هر روز درشت و درشت¬تر می¬شد روز به روز به خوردن و نوشیدن و تن-پروری مشغول بود و کاری جز مفت¬خوری و شکمبارگی نداشت، هر روز که می¬گذشت بیشتر از غذای ده تن و بلکه بیشتر و بیشتر می¬خورد. تا جایی که گوشت گوسفندانی که نوکران اوروز روز و شب برایش کباب می¬کردند برایش کفایت نکرد و او به فکر دزدی از گوسفندان اهالی ایل افتاد. به این منظور هر روز کمین می¬کرد و تعداد زیادی از گوسفندان دیگران را می¬گرفت و کباب می¬کرد و می¬خورد. گاهی هم اشتهای وحشتناکش به او امان نمی¬داد که گوسفندان را روی آتش کباب کند و آنها را خام خام به دندان می¬کشید و همان طور خون آلود می¬خورد. اهالی ایل که دزدیهای او را فهمیده¬بودند به جهت رعایت حرمت اوروز، با او کاری نداشتند تا این که تپه گؤز پا را از این هم پیشتر گذاشت و هر روز یکی از اهالی را می¬گرفت و در ازای آزاد کردن او، از بستگانش گوسفندان بیشتری را طلب می¬کرد. این خبر را به اوروز رساندند. اوروز خشمگین شد و به همراه اهالی ایل به سراغ تپه گؤز رفت. او را یافت و زیر قمچی گرفت و گفت: «پسر، تو را بزرگ کردم که یار و یاور مردم ایلت باشی. نگفتم که از آنها دزدی کنی و باج بگیری». سپس مردم ایل نیز او را با چوب و چماق زیر کتک گرفتند. اوروز تپه گؤز را با همین حال خونین و مالین از ایل اخراج کرد. تپه گؤز ناله کنان به کوه گریخت و زیر صخره¬ای خوابش برد. در همان هنگام پری (مادرش) به سراغ او آمد و گفت «فرزندم، تو را به چه روزی انداخته¬اند؟ بلند شو و با من بیا». تپه گؤز همراه با مادرش از آن صخره بالا رفت. بالای صخره دریاچه-ای از جنس قیر بود. مادرش به او گفت: « داخل آن آبگیر برو و در آن فرو برو. دیگر هیچ شمشیری بدن تو را نمی¬برد و نیزه و تیری بر تن تو فرو نخواهدرفت؛ اما مواظب باش که چشمت را ببندی. چون اگر نبندی کور می¬شوی». تپه گؤز بی درنگ داخل آن دریاچۀ اسرارآمیز رفت و بعد از این که بیرون آمد چنان سرخ و برافروخته و قدرتمند شده¬بود که دیگر هیچ تیر و نیزه و شمشیری بر او تأثیر نمی¬کرد. او به سراغ ایل اوغوز بازگشت. پهلوانان و مردم ایل برای زدن و دور کردن او شتافتند اما این بار نه تیرهای که می¬انداختند بر او اثر می¬کرد و نه شمشیرها و نه نیزه¬ها. در همان حملۀ اول، تپه گؤز چندین تن از پهلوانان و جوانان نام¬آور ایل را از پا انداخت و فریاد کشید: «شما چه کسی را از ایل راندید؟ الان به شما نشان خواهم داد». و بعد به سوی مردم هجوم کرد و هر که بر سر راهش بود کشت. و تعداد زیادی از گوسفندان ایل را غارت کرد و برد. مردم ایل که از تپه گؤز به وحشت افتاده بودند، وحشت زده بار و بندیل خود را جمع کردند تا از دست او فرار کنند. اما تپه گؤز فهمید و راه را بر آنها بست.صخره-ای از کوه را کند و بر روی آنها انداخت و چندین تن را کشت و گفت: نمی خواهید از دست من فرار کنید؟ برگردید بر سر خانه و زندگیتان. همه¬تان مال من هستید»!

شکم دوزخی تپه گؤز سیر نمی¬شد هر روز که می¬گذشت اشتهایش بیشتر می¬شد. مردم مثل همیشه دست به دامان دده قورقود شدند تا برود و با تپه گؤز مذاکره کند. دده قورقود نزد تپه گؤز رفت. تپه گؤز به او گفت: « باید هر یک از اوغوزها هر روز پانصد گوسفند به ازای بخشش جانش به من بدهد تا بخورم و به اضافه دو تا نوکر»! دده قورقود گفت «تو هار شده¬ای تپه گؤز، نفرین مردم ایل تک چشم تو را خواهدگرفت». بدین ترتیب تپه گؤز چوبان را مأمور کرده¬بود که هر روز پانصد گوسفند و دو نوکر به ازای بخشیدن جان هر یک نفراز اهالی ایل اوغوز بگیرد. و هر کسی که استطاعت دادن این خراج سنگین را نداشت، مجبور بود که از فرزند خویش بگذرد و آن را به تپه گؤز بدهد. تپه گؤز دیگر از خوردن گوسفندان سیر نمی¬شد و به خوردن انسانهایی می¬پراخت که اهالی ایل با دست خودشان برایش می¬فرستادند. اوروز در این حال به خودش نفرین می¬کرد که به خاطر طمع به حمایت و زور بازوی تپه گؤز چه فلاکت و بدبختی بزرگی را بر سر ایل آورده¬است. او که تمامی گوسفندانش را از دست داده¬بود، عاجزانه اسم پسرش باسات را با تضرّع فریاد می¬زد و می¬گفت: «کجایی پسرم، باسات؟ کجایی که ببینی این تپه گؤز چه بر سر ما می¬آورد»؟

روزی از همین روزها باسات از سفر دور دنیا به میان ایل مادری¬اش بازگشت. در نزدیکی ایل صدای ناله و التماس زنی را شنید که با گریه و زاری به چوبان التماس می¬کرد. او از چوبان می¬خواست که دست از تنها دخترش بردارد. باسات به سوی او رفت و گفت: «مادر، چه شده¬است؟ این چه هنگامه¬ای است»؟ آن زن گفت «باسات دلاور، التماست می¬کنم. دستم به دامنت. تپه گؤز حرامی شده¬است و در غار بالای کوه نشسته¬است و هر روز پانصد گوسفند و دو آدم می¬خورد و هر کس که گوسفند و نوکری نداشته¬باشد، فرزندش را برایش می¬برند تا بخورد»! باسات به چوبان گفت: «عجب! خوردن گوشت انسان به کدام قلب می¬گنجد؟! ای چوبان، آن دختر را رها کن». چوبان با حال استیصال گفت: «پس به تپه گؤز چه بگویم»؟ دلاور خشمگین شد و به سوی بالای کوه و غار تپه گؤز تاخت. تپه گؤز را از دور دید که دراز کشیده و لم داده¬بود و آشپز مشغول کباب کردن یک گوسفند بود و نوکری او را باد می¬زد. باسات بی درنگ تیری در چلۀ کمان گذاشت و به سوی او پرتاب کرد. تیر به پشت تپه گؤز خورد و بر زمین افتاد. تپه گؤز جا به جا شد و گفت: «مگسهای این جا عجب سمج هستند»! او تیری دیگر انداخت. آن تیر بر کلاغی که بر روی تپه گؤز نشسته بود خورد و او را کشت. تپه گؤز کلاغ را دید آن را برداشت و متوجه باسات شد و گفت: «به¬ به! از سوی اوغوز یک برّه با پاهای خودش آمده¬است»! و به سوی باسات هجوم برد. باسات چند ضربۀ شمشیر به او زد که البته هیچ اثری نکرد. تپه گؤز کیسه¬ای که با خود برده¬بود بر سر باسات انداخت و او را گرفت و آورد و پیش آشپز گذاشت و گفت «مواظب این باش من بعد از خوردن این گوسفند می¬خوابم و بعد از بیدارشدن این برّه را هم می¬خورم»! تپه گؤز بعد از خوردن گوسفند خوابید. باسات از فرصت استفاده کرد و کیسه را با کارد درید و بیرون آمد. به سوی آشپز رفت و گفت: «زود باش بگو بدانم که اجل این تپه گؤز در چیست»؟ آشپز که سخت ترسیده¬بود گفت: «به گمانم چشمش از گوشت است». باسات گفت: «پس این طور! پس چشمش از گوشت است»! شمشیرش را برداشت و روی آتش سرخ کرد و بالای سر تپه گؤز آمد و فریاد کشید: «یا تانریم» شمشیر سرخ شده را مستقیم در چشم بستۀ تپه گؤز فرو کرد. غول دهشتناک نعره¬ای از ته جان برآورد و گفت: «آخ چششم! وای چشمم. تنها چشمم. چشم بی¬نورم! چه کسی دلش آمد که تو را کور کند»؟ باسات گفت: «تانری، جزایت را داد». تپه گؤز گفت: «راست است. من مادران و خواهران زیادی را گریان کردم. نفرین و نالۀ آن بیچارگان این چشمم را گرفت ای دلاور، حالا بیا سر مرا ببر و جان مرا از رنج و عذاب آزاد کن». باسات گفت: «چگونه سرت را ببرم. هیچ شمشیری بر گردن تو کارگر نیست»؟ تپه گؤز گفت: «در صندوق یک شمشیر از جنس الماس است. تنها با آن شمشیر می¬توانی سر مرا ببری». باسات گفت: «کجاست آن صندوق»؟ تپه گؤز گفت: «داخل غار». در همان حال آشپز شادی¬کنان به سوی ایل دوید. چوبان گفت: «کجا می¬روی»؟ آشپز جواب داد: «برای گرفتن مژدگانی می¬روم». باسات به سوی غار رفت. تخته سنگی بزرگ جلوی آن قرارداده¬شده¬بود. باسات تانری را یاد کرد و تخته سنگ را کنار زد. در داخل غار علاوه بر استخوانهای گوسفندان و انسانها، گنجهایی که تپه گؤز از مردم اوغوز غارت کرده¬بود، قرار داشت. باسات صندوق را میان گنجها یافت و باز کرد و شمشیر الماس را برداشت. در همین حال دید که تپه گؤز آهسته از پشت دارد به سوی او می¬آید و قصد گرفتن او را از پشت دارد. تکه سنگی برداشت و به جلویش انداخت. تپه گؤز با شنیدن صدای سنگ به سوی آن شیرجه زد. باسات فرصت را غنیمت شمرد و به پشت تپه گؤز پرید و گردنش را قطع کرد و با سر بریده او از غار بیرون رفت و آن را به پای مردم ایل که خودشان را به پای غار رسانده بودند، انداخت. مردم از شادی فریاد کشیدند و تانری را شکر گفتند.  

این نوشته ادامه دارد.

اوجالان ساوالان                                                      

چهارشنبه           07/07/1395          28/09/2016

Azerbaijan