هنوز زلزلههای وقت و بی وقت، ورزقان و روستاهای اطرافش را رها نمی کند؛ یا خودش میآید یا کابوسش. شب باشد یا روز، وقت باشد یا بی وقت. چراغ روشن یا خاموش، روی سقف تکان میخورد و ناگهان دیوارها و زمین و زمان جابهجا می شوند.
اهالی شهر و روستا از خانه بیرون میآیند و تا چند ساعت در خیابان می مانند. می ترسند دوباره همه چیز زیر و رو شود. مثل سال ۹۱ که زلزله همه چیزشان را با خود برد و حالا کابوسش در خواب و بیداری، دست از سرشان برنمیدارد. نگاه ماتم زده و چشمهای پریشان مردم شهر و روستاهای ورزقان، ناگفته روایت شبهای بیخوابی و دردمندی است. ساختمانهای نیمه کاره در گوشه شرقی میدان اصلی شهر ورزقان و خرابههایی که ضلع جنوبی میدان را به منطقهای متروکه تبدیل کردهاند، همه همین را میگوید. زلزلههای پی در پی امانشان را بریده،حال از آن همه مرگ تنها سایهاش بر سر این مردمان مانده است. ماهها طول کشید تا ورزقانیها از شوک زلزله بیرون بیایند و برای قربانیها که همه آنها را در کنار یکدیگر دفن کردهاند، سنگ قبر بسازند. سنگ قبرهایی که مانند ساختن خانههایشان مدتها طول کشید. حالا روی سنگ مزار قبرستان قربانیان زلزله سال ۹۱ ورزقان نوشتهاند: « علت مرگ: فوت در سانحه زلزله». جوانهای شهر ورزقان و روستاهای اطراف اغلب بیکارند.
این را صاحب مغازه سوپری میدانمرکزی شهر میگوید. معدن مس سنگون، یکی از داراییهای اصلی این سرزمین محسوب میشود و کمتر جوانی است که پایش برای کار کردن به این معدن باز شود.
جنازه مادر را دید و سالهاست لکنت زبان دارد
تنها ساندویچی میدان اصلی شهر ورزقان، مغازهای است که از بیرون شبیه به یک مغازه خالی میماند. بالای آن روی تابلوی نئونی شکسته و قدیمی با قلم قرمز رنگی که حالا صورتی کم حال است، نوشته ساندویچی. یک توری جلوی در گذاشتهاند تا از هجوم مگسها در تابستان جلوگیری کند. داخل مغازه نیز یک یخچال ویترینی بزرگ است که داخلش تنها یک دیس استیل نیمه پر از سیب زمینی و سوسیس مانده گذاشته اند.انتهای مغازه روی میزی آهنی که مشمای قرمز رنگی رویش انداختهاند، تخته چوبی سیاه شدهای همراه با یک چاقوی بزرگ آهنی قرار دارد. روی این میز، گوجه ها و خیارشورها تکه تکه میشوند. روبهروی میز هم گاز مخصوص همبرگر است. احمدآقا، صاحب همبرگری، پیرمردی ساکت و کم حرف است. نیمی از موهای سرش ریخته و با دستهایی که خیارشورها را برش می زند، اندک موهای سرش را صاف میکند. مشتریها دوبرادر ۸ و ۱۰ ساله ای هستند که در ساعت ۱۰ صبح روز تعطیل برای خریدن همبرگر به مغازه اش آمدهاند. برادر بزرگتر، لکنت زبان دارد و نمی تواند صحبت کند و بی آنکه دستهایش را تکان دهد، با ابروهایش می گوید که چه می خواهد. دو برادر با چشمهای سبز رنگ در سکوت، آماده شدن همبرگرهایشان را خیره، تماشا می کنند و وقتی تمام شد، پولش را حساب می کنند و می روند. احمدآقا می گوید:« این بچه وقتی زلزله آمد، ۶ سالش بود. آوار روی مادرش ریخت و بچه وقتی جنازه مادر را دید، دیگر نتوانست صحبت کند.
دوتا پسرها پیش مادربزرگشان زندگی می کنند و پدرشان در تبریز کارگری میکند». ماشین پلیس راهنمایی و رانندگی که ناگهان بیرون مغازه میایستد، توجه احمد آقا را جلب می کند. پلیس و مردی که بهدلیل جای پارک قرار است جریمه شود، آرام و ساکت با یکدیگر گفتوگو می کنند و در نهایت پلیس، برگه جریمه را به راننده میدهد و میرود. یک میوهفروشی بزرگ نیز آن طرف میدان است که همه مردم میوههایشان را از آنجا می خرند. اما او نیز مشتری ندارد و نشسته به تماشای اتفاقهایی که درداخل میدان اصلی شهر میافتد. احمد آقا میگوید:« اینجا هر چهارشنبه یک چهارشنبه بازار راه می اندازند که فقط یک چارشنبه آن در طول ماه شلوغ است، آن نیز چهارشنبهای که چند روز قبلش یارانه دادهاند». مغازهدارهای ورزقانی که دور میدان اصلی شهر مغازه دارند، همگی جلوی در مغازههایشان نشسته اند و به اتفاقهای کوچکی که داخل میدان میافتد، خیره می شوند. کمتر کسی را گوشهای میبینی که با دیگری صحبت کند و یا اینکه با چند نفر بگو بخند داشته باشد. همه در سکوت از مقابل یکدیگر می گذرند و حتی وقت سلام کردن به آشناهایشان گره از ابروهایشان باز نمی شود.
شیخملو ؛وسعش را نداریم قسط های وام زلزله را بدهیم
اهالی روستای شیخملو ۱۵ نفر از هم ولایتی هایشان را در زلزله از دست داده اند. روستایی که در نمایی دور دست بیشتر به خرابه ای متروکه شباهت دارد. از ارتفاعات بیرون روستا، کانکسهای آبی رنگی داخل آن دیده میشود. کانکسهایی که مردم تا یکسال پیش در آن زندگی میکردند و حالا جایشان را به خانه های نیمه کاره ای که با وام ۱۶ میلیونی ساخته شده، داده اند. سازمانی که وقتی به اهالی روستا وام داد، گفت که تنها چهار میلیون از این وام بلاعوض است و بقیه اش را باید در اقساط بپردازند. اما هنوز هیچ کدام از اهالی تاکنون برای پرداخت قسطهای آن اقدام نکرده اند. فاطمه، زن جوانی است که در زلزله بچهاش را در شکم داشته و هر دو سالم از زیر آوار بیرون آمدهاند. او۲۲ ساله است اما اگر کسی تاریخ تولدش را نداند، بهدلیل چروک های روی پیشانی و دور چشم هایش می گوید که ۴۰ سال بیشتر دارد. اومی گوید:« مگر دولت این وام را به ما داد که حالا بخواهد بگیرد. به پیمانکارها داد و یک قِران از پولش را به ما ندادند. پیمانکارها هم بی کیفیتترین مصالح بازار را برایمان خریدند. اینجا زیاد زلزله میآید. مصالح آنقدر بی کیفیت است که وقتی داخل خانه نشستیم، ناگهان تکه ای از سیمان سقف جدا می شود و می افتد پایین». عادل، شوهر فاطمه صدای زنش را می شنود و از خانه بیرون می آید.
مرد می گوید:« گرفتن قسط وام از ما درست نیست. باید وام را به ما ببخشند تا حلال کنیم. همین امروز و فردا اگر زن و بچه من زیر آوار ماندند، چکار کنم؟» سیما، دختربچه پنج ساله فاطمه نیز از خانه بیرون می آید. با دندان، گوشه آستین بلوز بافتنی قرمز رنگش را در دهان تکه تکه می کند. فاطمه همان گونه که خداحافظی می کند، دست سیما را می گیرد و او را داخل خانه میبرد. خانه که نه، یک چهاردیواری که روی سقفش را با یونولیت پوشاندهاند. نه آشپزخانه دارد، نه حمامو نه آب داغ. خانه های دیگر روستا نیز همین طور است. بخش کمی از ۳۰ خانواری که در این روستا زندگی می کنند، به تبریز رفته اند.«عباس» یکی از آنهاست. او مادر و برادرهایش را در زلزله از دست داده و حالا در تبریز کارگری می کند. از یک ماه بعد از زلزله، دیگر کسی او را ندید. همان روزها نیز با کسی صحبت نمیکرد و فقط مات و مبهوت اطراف را تماشا می کرد. این ها را سیامک می گوید. پسر ۲۸ ساله ای که در کارخانه شیرین عسل تبریز کار می کند و حالا که روز تعطیل است، آمده سری به مادر وپدرش در روستا بزند:«من اتفاقی او را در تبریز دیدم. معتاد شده بود. اما گفت در مغازههای مردم کارگری می کند. دعوتش کردم به خانه ام بیاد. قبول نکرد. هنوز مثل روزهای اول مات و مبهوت بود». سیامک وقتی این ها را تعریف می کند، سرش را پایین انداختهاست.
یک روز آتشسوزی شد و نصف چادرها با گاز پیک نیک سوخت یا اینکه شبهای زمستان وقتی باران می آمد و رختخوابهایمان خیس می شد از سرما تا صبح می لرزیدیم. بعضیها در همان روزها و شب های سخت، مریض شدند. مردم روزها کنار جاده ها مینشستند تا مبادا اگر ماشینیبرای کمک از تهران رسید، عقب نمانند. فرقی نمی کرد آب و غذا بود یا پتو و لباس. سیامک این ها را می گوید و به خانه های آجری اشاره می کند:« این خانه ها به قیمت خون این مردم ساخته شده اند. اگر یک روزی این آجرها زبان باز کنند و به حرف بیایند، گوشه گوشه دردها و سختی های این مردم را می گویند». گواه صحبت های سیامک همین روز تعطیل است که کسی رغبتی ندارد به خانه دیگری برود. آن نیز در روستایی که تا قبل از زلزله مردمش مدام با یکدیگر رفتوآمد داشته و هر چه داشتند و نداشتند را با هم تقسیم می کردند. میان ساختمان هایی که به طور پراکنده از هم، روی تپههای روستای شیخملو ساخته شده، زنی در خانهاش را باز میکند و بیرون می آید. همین که جمعی غریبه را میبیند، می گوید:« ما وسایلتان را تحویل داده ایم، برای چی آمدید اینجا؟» عصبانی است. شوهرش از خانه بیرون میآید و دست زن را می گیرد و داخل خانه می برد.
مربی های هلال احمر، تنهاییمان را شکستند
وقتی زلزله به روستای شیخملو رسید، زهرا و خواهرش سمیه مشغول جمع آوری عدسهای زمینهای کشاورزی شان بودند. زهرای ۱۵ ساله می گوید:«با آبجیم عدس می چیدیم که دیدیم زمین می لرزد. کیسه عدسهای توی دستمان را رها کردیم و به خانه آمدیم.روستا را پیدا نمی کردیم چون همه چیز خراب شده بود. فقط از صدای گریه آدم ها فهمیدیم اینجا روستایمان است». زهرا از روزهای سخت چادرنشینی می گوید، از هفته ها حمام نرفتن.
زهرا از دختران جوانی میگوید که روزهای بعد از زلزله، سراغشان رفتند و تنهاییشان را شکستند. اومیگوید:« از خیریه میآمدند هفته ای دو روز ما را می بردند توی بیابانهای اطراف و با ما عموزنجیرباف بازی میکردند. بابام بعضی وقت ها اجازه نمی داد بروم.اما آنقدر التماسشمیکردم تا بالاخره راضی می شد». آقا رحیم ،پدر سمیه این ها را میشنود. داخل مغازه آهنگری کوچکی که کنار ساختمان مسکونی شان ساخته، مشغول ساختن کلنگی است که چند روز پیش سفارشش را گرفته.حرفهای ما را میشنود و به زور لبخندی به چهره اش می آید. میان حرفهایمان کوره آهنگری را روشن می کند و صدای آتش و برخورد تکههای آهن نمی گذارد صدا به صدا برسد. آتش کوره تا آخرین درجه زورش را می زند. زهرا همین که رفتار پدر را می بیند، خداحافظی میکند و داخل خانه میروند. آقا رحیم، آهن را روی آتش گرفته و عرق از سر و صورتش میبارد. پشت سر هم تکه آهنی راکه در دست دارد،روی آتش این طرف و آن طرف می کند. تصویر شعلههای آتش میان مردک چشم هایش دیده می شود. انگار آتش را واسطه می کند تا دیگر نه چیزی ببیند و نه چیزی بشنود؛ حتی صدای خداحافظی ما را که آهنگری اش را ترک میکنیم و می رویم.
چال کندی ؛نان داغ روستاییان، حالمان را خوش کرد
چال کندی، بعد از زلزله دو قسمت شد. قبل از زلزله، روستا سمت راست جاده تبریز- ورزقان بود و کارشناسهای زلزله آمدند گفتند اینجا روی نوار زلزله است و مردم باید چادرها و کانکسهایشان را آن طرف جاده برپا کنند. خیلی ها گفتند ما از جایمان تکان نمیخوریم،کنار خانه خودمان چادر می زنیم و کانکسهایمان را می آوریم اینجا و خانه هایی که قرار است بسازیم را نیز همینجا میسازیم. ریحانه خانم یکی از آنها بود. وقتی زلزله آمد «سمیه»۹ سالهو «علی» پسر ۶ ساله اش نزدیک خانه مشغول بازی بودند. دقیقا همان جایی که علی ایستاده بود، زمین نشست کرد و او داخل زمین فرو رفت. ریحانه خانم،گریان همه جا را گشت. می دانست علی و سمیه کجا بودهاند. بالای سر زمینی که دهن باز کرده بود، ایستاد و گلها و سنگ ها و تیرهای چوبی را کنار زد و پیکر بیجانشان را پیدا کرد. ریحانه خانم، مادرش را نیز در زلزله از دست داد و همسرش دو ماه قبل از زلزله، سکته کرده و فوت شده بود. حالا او مانده است و دخترش زینب. در خانه ای که تازه ساختنش را تمام کرده اند، همراه با زنهای همسایه نشسته اند.
همگی با هم تازه از مراسم مرثیه آمده و چادرهای سیاهشان را دورشان پیچیدهاند. مراسم عزاداری که برای روز وفات هر سال در یکی از خانههای روستا برگزار می شود و میهمانش، زن های روستا هستند. ریحانه خانم ساکت است. پوست سرخ و سفید و آفتاب خورده اش میان روسری سیاه، سفیدتر شده است. دست هایش که میان یکدیگر گره خورده، می لرزد اما لبخند به لب دارد. دیروز یک کیسه پر از خوراکی را پر کرده و به یکی از اهالی داده تا برای کمک به دست مردم کرمانشاه برسانند. خانه اتاق ندارد و یک آشپزخانه کوچک گوشه خانه است که فقط یک گاز خوراک پزی گوشه اش گذاشتهاند. کتری و ظرف و ظروف را نیز روی میز کنار گاز چیده اند و سهم خانه از آشپزخانه همین است. عکس علی و سمیه را قاب گرفته اند و بالای طاقچه روی تلویزیون گذاشته اند. ریحانه خانم می گوید:«من حرف هایم را به بچههایم وقتی میگویم که به قبرستان می روم.» زینب متولد ۱۳۷۵ است و برخلاف دختران دیگر ده که زود ازدواج می کنند، هنوز مجرد است. اومی گوید:« پسرهای روستای ما همه بیکار هستند و کسی کار نمی کند.
همه از صبح تا شب می روند تبریز اما کسی کار ندارد. قبل از زلزله مردم در زمینهای کشاورزی شان، نخود،عدس و گندم میکاشتند که همان درآمد کمی برایشان داشت اما الان هیچ کاری برای کسی نیست. رقیه متولد ۶۸ ، همسایه ریحانه خانم است و هر روز یکدیگر را می بینند؛ هر دو دیپلم گرفته اند. تیرگی و چروکیدگی صورترقیه، سن و سالش را خیلی بیشتر نشان می دهد. می گوید:« من دانشگاه آزاد قبول شدم اما چون پول نداشتیم، نتوانستم بروم. از روستای ما فقط دو تا دختر تا به حال توانسته اند برای ادامه تحصیل به دانشگاه بروند اما بقیه از صبح تا شب توی خانه هستیم. یا تلویزیون می بینیم و یا کارهای خانه را انجام می دهیم. تا قبل از اینکه سیل بیاید، داخل خانه هایمان دار قالیبافی داشتیم که بعد از سیل کسینتوانست دارش را برپا کند. چون همه هر چه داشتند و نداشتند برای ساختن خانههایشان خرج کردند. ما چهار سال درگیر ساختن خانه بودیم. مردم از نان شبشان زدند تا سرپناه درست کنند». زن های عشایر نزدیک به روستای کندی هفته بعد از زلزله برای اهالی روستاهای زلزله زده نان گرم میپختند و به جوان هایشان می دادند تا به دست زلزلهزده ها برسد. زینب، مزه آن نان ها را به یاد دارد و میگوید: «خیلی خوشمزه بود». از یکی از تپه های نه چندان مرتفع بالای روستای کندی، پایین را که تماشا کنی، انگار دو زمین متروکه است که داخل آن چهار دیوارهایی نیمه کاره ساخته اند. در بعضی قسمتها اثرات سیل نیز دیده میشود. سیل هایی که با خودشان خار و خاشاک را جمع کرده و تا جایی که توانسته، کشیده اند. تکه های لباس های رنگارنگ نیز میانشان دیده می شود. زینب و دوستانش تنها تفریحشان این است که برای دیدن یکدیگر از این بخش روستا به آن بخش بروند.
نمی خواهم کسی را ببینم
معصومه، زنی جوان کنار در خانه اش ایستادهاست. خانه که نه، کانکسی که یکی از دیوارهای آبی رنگش را به چند دیوار آجری چسبانده و اسم خانه را رویش گذاشتهاند. کلید را روی قفل در خانه گذاشتهاند و در شیشه ندارد. از بیرون انگار کسی داخل خانه نیست اما ناگهان معصومه که یک بلوز سفید رنگ توری پوشیده و چادر سیاهش را دور کمرش گره زده، بیرون می آید. سلام می کند و میگویدخواهر و مادرش به مراسم مرثیه رفته اند و او نرفتهاست. وی میگوید:« زن های روستا، دور یکدیگر جمع میشوند اما من آنجا نمی روم. دلم نمی خواهد کسی را ببینم. مادرم من را مجبور می کند با آنها بروم اما نمیخواهم». اسم زلزله که می آید، اشکهایش سرازیر می شود. دیگر حرف نمی زند و فقط گریه می کند.
میرزاعلی کندی؛ به جای کانکس برایشان خانه بسازند
میرزاعلی کندی نزدیک روستای سرند در ورزقان است. در این روستا نزدیک به ۳۰ نفر در زلزله سال ۹۱ کشته شدهاند. روستا نزدیک به ۱۰۰درصد تخریب شد و حال بعد از سال ها که حادثه زلزله دیگری در کشور اتفاق افتاده، مردان روستا در میدان اصلی دور یکدیگر جمع شدهاند و دربارهاش می گویند. اینجا مانند دو روستای دیگر،متروکه نیست و زندگی مردم در کوچههایش کم و بیش جریان دارد. گاریهای بزرگ، پر از علوفه های دام هستند و منتظرند تا در آغل ها پیاده شوند. اما زمین همچنان فراز و نشیب دارد و خانه ها روی پشت بام های یکدیگر ساخته شده اند. سقف بسیاری از خانه ها را ایزوگام کرده اند اما اینجا هنوز پر از کانکس است. جوان های شهر وقتی می فهمند قرار است کانکس ها را جمعآوری کنند و برای زلزله کرمانشاه بفرستند، می خندند و میگویند ما که دیگر به این ها نیازی نداریم، بیایند و ببرند. اما مشکلآنجاست که بعضی خانه ها را با کانکس ها پیوند زدهاند و جدا کردن آنها به قدری سخت است که باید خانه را نیمه کاره خراب کنند تا کانکس از آن جدا شود. آنها برای خرید کانکس ها نیز نفری دومیلیون تومان پول دادهاند اما نزدیک به هشت ماه داخل چادر زندگی کرده اند و به امید کانکس ماندهاند. وقتی هم که کانکس آمد، ساختن خانههایشان سال ها طول کشید.
عصمت و شوهرش، یکی از این آدم ها هستند. زن و شوهر تند و تیزی که وقتی ما را میبینندسریع به داخل خانه دعوت می کنند. هنوز بعد از چهار سال، مردم روستا، هر غریبه ای را می بینند به خیال اینکه خیریه است به سویش می شتابند تا هر چه زودتر از کمکهایش بهرهمند شوند. عصمت خانم ما را به داخل خانه اش می برد و عکس دختر جوانش را نشان می دهد و می گوید:« دخترم ۲۴ سالش بود که تو زلزله مرد. یک پسر داشت که الان ۱۲ سالش شدهاست. با پدرش زندگی می کرد تا اینکه پدرش ازدواج کرد و نامادری آمد بالای سرش. الان از همه قهر کرده و رفته با مادربزرگ پدری اش زندگی می کند. تو را به خدا یک کسی را پیدا کنید تا خرج درس خواندنش را بدهد. پدرش نمی تواند خرج زندگی او را بدهد». اسماعیل، شوهر عصمت خانم وقتی زلزله آمد، در یکی از بیمارستان های تبریز بستری بود. می نشیند و سرش را به متکای قرمز رنگ گوشه اتاق تکیه می دهدو میگوید:« ای کاش برای مردم کرمانشاه کانکس نبرند. همین کانکسها ما را بدبخت کرد. مجبورمان کرد تا چهار سال در آن زندگی کنیم و حالا هم کانکس ها با زندگی مان گره خورده. بعد از ۶ ماه دربه دری داخل چادر مجبور شدیم در کانکس هایی زندگی کنیم که در تابستان از شدت گرما آتش می گرفتیم و در زمستان داخلش از سرما میلرزیدیم. گفتند برای ساختن خانه به ما وام می دهند اما ما پولی ندیدیم. سازمانی قرار شد ساخت و سازهای ما را بر عهده بگیرد.
به ما دفترچه هایی دادند که در آن سهمیه هر کسی معلوم بود؛ مال بعضی ها بیشتر و مال بعضی ها کمتر. خلاصه اینکه بعضی ها زودتر خانه شان را ساختند و بعضیها هنوز بی خانه مانده اند». عصمت خانم ، چای را در استکانهای کوچک ریخته و می آورد. منتظر می ماند تا شوهرش استکان چایش را تمام کند و در استکان او برای خودش چای میریزد و می خورد. می خندد و می گوید:« ما اینجوری انگار یک احترامی به شوهرمان می گذاریم». کیسه نایلون کنار در را باز می کند و چادرهای رنگی گل گلی را از داخلش بیرون می آورد.
از تنهایی که به جانشان افتاد
ورزقانیها وقتی از زلزله صحبت می کنند، پریشانند. اضطراب روزها دربه دری، میان چشمهایشان مینشیند و حتی توان همدری با یکدیگر را ندارند. خسته اند. ساکت به تصویر روبه رویشان خیره میشوند و یک کلمه حرف از آن روزها به لب هایشان نمی آید. نمی دانند غضب زمین را لعنت کنند یا تقدیر و سرنوشتشان را. فقط چشمهایشان را روی یکدیگر می گذارند و به آنچه بر آنها گذشته، می اندیشند. چه کسی می داند دوباره آن روزها برمی گردد یا نه؟