به کدام مذهب است این... به کدام دولت است این...
«ناشرین محترم تاریخ تحویل غرفه ها فقط روز سه شنبه 24/11/96 می باشد. هر ناشری غیر از این تاریخ مراجعه کند غرفه اش واگذار می گردد.» این مطلب را روی سایت نمایشگاه کتاب وقتی خواندم که حضور انتشارات ساوالان ایگیدلری در نمایشگاه قم تأیید نهایی«نهایی شده» خورده بود. و من بایستی تا تاریخ24 بهمن در قم حضور می یافتم.
بعدازظهر 23 با ماشین شخصی خودم همراه کتابها راه افتادیم. ساعت30/10 شب همان روز بود که شماره تلفن ناشناسی به گوشیم افتاد.
الو که گفتم...
گفت: شما عمار احمدی هستید، مدیر مسئول انتشارات ساوالان ایگیدلری؟
گفتم: بله بفرمایید.
گفت: لطف کنید به نمایشگاه قم تشریف نیاورید، شما از لیست حذف شدید.
گفتم: چه کسی این حرف رو به شما زده؟ اصلاً شما کیستید؟
گفت: به من گفتن به شما زنگ بزنم و این حرف را بگم از طرف نمایشگاه کتاب قم.
گفتم: مگه میشه!؟ این چه حرفیه!؟ من خودم تو سایت دیدم اسم انتشاراتم تأیید نهایی خورده!؟
گفت: من علتش رو نمی دانم فقط بهم گفتن و من هم به شما گفتم که به زحمت نیفتید.
گفتم: بنده خدا من تو راهم خیلی وقته، الان قزوین رو هم رد کردم آن هم با ماشین شخصی به همراه کتابها میام.
گفت: بهتره نیایید اگر هم بیایید به شما غرفه تعلق نخواهد گرفت.
گفتم: چه حرفیه اگر دوست نداشتید، یا جا نداشتید یا هر علتی که داشت باید زودتر خبر می دادید. اصلاً بهتر بود از اول تأیید نمی کردید که بیام.
گفت: من همین قدر می دانم...
تلفن رو قطع کرد. شماره ای که به گوشیم افتاده بود رو چندین بار گرفتم؛ اما کسی جواب نداد. چاره ای نداشتم بیشتر راه را آمده بودم، باید می رفتم، حقم بود. از طرفی هم قبل از خروج خودم سایت رو چک کردم. طبق معمول نمایشگاه های دیگه کشور تأیید نهایی شده بود. صبح با هر زحمتی بود خودم را رساندم به مصلی قدس قم. رفتم اطلاعات تا با مسئول مربوطه صحبت کنم.
مسئول اطلاعات گفت: برو پیش آقای... که داره کتیبه ها رو می چسبونه.
یک راست رفتم سراغش و گفتم: من مدیر مسئول انتشارات ساوالان ایگیدلری هستم. لطف کنید و آدرس غرفه مرا بفرمایید.
گفت: الان نگاه می کنم و می گم.
نگاه کرد و اسم انتشارات مرا پیدا کرده و گفت: همینجاست؛ اما به من گفتن اسم این انتشارات را رو کتیبه ننویس!
گفتم: چرا!؟
گفت: من اطلاعی ندارم از مسئول مربوطه آقای... بپرس.
رفتم سراغ مسئول مربوطه و جریان را بهش تعریف کردم و بهش گفتم دیشب وسط راه بهم زنگ زدن و چنین و چنان گفتن.
گفت: پس گفتن نیایید؛ اما شما باز آمدید!؟
گفتم: آره گفتن؛ اما خیلی دیر گفتن آن هم غیر اصولی و غیر قانونی.
گفت: چه قانونی؟ کدام قانون؟ وقتی گفتن نیایید یعنی نیایید؟
گفتم: من طبق قانون نمایشگاه های سراسر کشور عمل کردم.
گفت: آقا قانون رو من اینجا تعیین می کنم.
گفتم: تو سایت تأیید نهایی نمی کردید یا حداقل زودتر بهم زنگ می زدید تا من این همه راه رو از اردبیل نکوبم اون هم تو فصل زمستون بیام اینجا.
گفت: حالا میگم تو حذفی و باید بگردی...
گفتم: چرا باید حذف بشم با کدام دلیل و منطق!؟
گفت: چه منطقی چه کشکی؟
گفتم: منطقی که مرا قانع کند چرا این اتفاق به انتشارات من افتاده!؟
گفت: من این حرفها سرم نمی شود...
گفتم: اگر منطق سرتان نمی شود کو عدالت شما!؟
گفت: عدالت خیلی وقت مرده...
گفتم: درد اگه موضوع کتابهای منه بگید!؟
گفت: به فرض موضوع کتاباته که چی؟
گفتم: انتشارات من هم یکی مثل همین انتشارات عمومی کشور که در اینجا غرفه دارن، فقط زبان نوشتار ما ترکیه همین.
گفت: برو بابا شما نه حق نوشتن دارید نه حق حرف زدن، همین که نفس می کشید کافیست...
گفتم: منطق شما معلوم شد نابرادر...
گفت: من که با تو ترکی حرف نمی زنم، چرا نمی فهمی...
این، دراکه کسی است که بعنوان مدیر و آن هم در ارگانی فرهنگی انتخاب کرده اند!!!
خوانندگان عزیز خیلی خیلی ببخشید دیگه دیالگ باید اینجا تموم می شد.