مقدمه : هر سرزمینی متعلق به مردمی است که در آن زندگی میکنند ، نه حکومت و دولت و نه توهمی تحت عنوان «کشور» . مردم ساکن هر سرزمینی واقعیت انسانی آن سرزمین محسوب میشوند و معیار هر استدلال منطقی و علمی در مورد آن به حساب می آیند . از اینرو برای من ، همچنانکه پیشتر اشاره کرده ام مسئله معروف به «مسئله ملی در ایران» یک شبه مسئله و مقوله ای صرفا ذهنی بشمار میرود که در واقع به جای مسائل واقعی اساسی مطرح شده است که فعلا رایج نیستند : همچنانکه این شبه مسئله به جهت فقدان تعاریف جامع و مانع در مورد «ملت و ملیت» خاصه در مورد ایران و تاسیس بینش ملی بر ذهنیات سنتی و توهمات گذشته گرایانه ، مسئله ای متکی بر تعاریف منطقی نبوده و لذا همیشه مشمول استدلالات منطقی محسوب نمیشود . از این نوع «مسائل نماینده» که بجای مسائل اساسی تری مطرح میشوند خاصه در حوزه مسائل سیاسی و خصوصا در شرایط سیاسی فعلی تحت تسلط «نئو کن» یا محافظه کاری جدید بر جو سیاسی عمومی ، تعدادی قابل توجه موجودند که بجای خود به کم و کیف آنها باید پرداخته شود . من در این نوشته در پی ارزیابی منطقی علل و زمینه های این شبه مسئله ملی از طریق ارزیابی دیدگاههای مختلف نسبت به آن هستم .

***

دو دیدگاه عمده در مورد شبه مسئله ملی ایران عبارتند از «دیدگاه فدرال یا کثرت گرا » و » دیدگاه ملی یا وحدت گرا » که تقابلشان موجد شبه مسئله ملی محسوب میشود . این دیدگاه دوم متکی بر ذهنیاتی است که از سنت تا اسطوره ملی و از عشق میهنی تا پرستش وطن را دربرمیگیرد . مشکل همه این مقولات در غریزی بودن و قابلیت تعبیر ذهنی آنها یعنی عدم عینیت و غیر قابل سنجش بودن آنها به روال منطق است. کمااینکه همه دیکتاتورها و مجانین تاریخ نیز اعمال ضد بشری خود را همواره مطابق سنن ملی ، با عشق به وطن و به خاطر مفاخر ملی توجیه کرده اند . «ایران» این ذهنیت گرایان نیز مقوله ای اثیری ، غیر واقعی و سوای مکان زیست انسانهائی است که طبق فتوای ( ! ) شاعر قرون وسطائی فردوسی که «چو ایران مباشد تن من مباد» از حق جهانی ( ! ) حیات محرومند . این متحجرین به تقصیر که شب و روز از مضرات دین و مذهب ناله میکنند ، از شهروندی ایرانی مذهب » ایرانپرستی » را ساخته اند و با تعصب مذهبی خود مانع انتقاد منطقی به این ذهنیات و روشن شدن جنبه های غیر علمی و غیر عقلانی این ذهنیات میشوند . چرا که تفاوتی بین ارتجاع ( گذشته گرائی) ملی و ارتجاع مذهبی در تقابل با عقل و منطق نیست . اینان از «ایرانیت» مذهبی جدید و از شاهنامه ارتجاعی فردوسی «قرآن» ثانی ساخته اند . برای اینان» ایران » مقوله ای مستقل از مردمان ساکن آن و حقوق طبیعی و مادی آنان محسوب میشود و به این حساب ایران اثیری نه اینکه مجموعه دائم التغیر زمینی از مکانها و شهرها و فرهنگ اجتماعی ساکنان آن بلکه «تصوری» آسمانی و ازلی و ابدی بشمار می آید . در این دیدگاه ارتجاع ملی ، «ایران» معلق در آسمان و نمادها و ضمایم ذهنیش از قبیل «زبان ملی» مقولاتی ازلی و ابدی و متافیزیکی تلقی میشوند که ابدالآباد لایتغیر ماندنی است و انسانهای ساکن این سرزمین اثیری نه تنها حق هیچ تغییری در آن ندارند بلکه به فتوای ( ! ) شاعر قرون وسطائی فردوسی باید که بخاطر ایران «همه سر به سر تن به کشتن دهند».

میلیونها انسان حیات گرانقدر بر سر اینگونه غرایز ملی و میهنی باخته اند که به جهت ذات ذهنی تفسیرپذیرشان در هر عصری تصادفا مطابق اغراض و هوسهای خصوصی حکام و شاهان وقت از آب در آمده است ! چراکه این مقولات ذهنی و غریزی تابع منطق و عقلانیت تاریخی که ضروری مقولات واقعی اجتماعی است ، محسوب نمی شوند و به عین قواعد دینی معمولا به دلخواه قابل تفسیراند . از اینروست که از دینی شدن ایرانیت در دیدگاه ملی سخن میتوان گفت . حتی مقوله ضد انسانی و ارتجائی «شهادت» نیز بر طبق فتاوی مذکور فردوسی در «دیدگاه ملی» ایرانی مطرح است که موید جوهر دینی دیدگاه ملی محسوب میشود (1) . برای اینان «ملیت» اجباری است و تردید و تغییری در آن مجاز نیست ، مگر به تبعید و مهاجرت (2) . شدت تحجر مذهبی و مسلکی دیدگاه ملی در مقایل دیدگاه دینی تا جائی است که در مقابل «لا اکراه فی الدین» سخیفه ای نظیر «چو ایران مباشد تن من مباد» را قرار میدهد و اکراه در ملیت مورد غضب ملیون واقع میشود . معتقدین به دیدگاه ملی سخافت را تا جائی میرسانند که بحث و انتقاد منطقی از این گونه ذهنیات و بیماری عصبی را نیز مجاز نمی دانند . بی آنکه رابطه عینی و ثابت شده به تجارب تاریخی میان تدریج این ذهنیات ، تعصب ملی ، شووینیسم و اندیشه فاشیسم را در یافته باشند . عوامیت این نوع وطنپرستان نسبت به تجارب تاریخی موجود در این مورد وحشتناک است: چرا که فی المثل بر اساس آخرین تحقیقات تاریخی ، مهمترین مقوله تبلیغاتی که هیتلر با سوء استفاده از آن توانست با فریب مردم آلمان به قدرت برسد ، لغو «قرارداد ورسای» بود که به تفسیر نظامیان متحجر آلمان تقصیرش نه که متوجه عدم قابلیت خود آن نظامیان بلکه متوجه عوامل بی وطن ، مخالفان جنگ ، آزادیخواهان ، احزاب مترقی ، چپ و یهودیان جهان وطن میشد . اگر در بعضی نوشتجات اخیر پان ایرانیستها دقت کنیم همین داستان » خنجر از پشت » ساخته نظامیان شبه فاشیست آلمان را در مورد ایران نیز باز خواهیم یافت : که اگر این بی وطنان «استالینیست» در ایران نمی بودند مگر قشون ظفرنمون آریامهری مام وطن را به این آسانی تسلیم «اعراب» بیابانگرد «یاسر عرفات» میکرد . در حالیکه از نظر شعور انسانی و خرد علمی پان ایرانیستها معادل همان «استالینیست» ها محسوب میشوند که «شمشیر دموکلس» هر بحث غیر منطقی دست راستی محسوب میشود . و چرا که گذر و ارتباط بین میهن پرستی ، شووینیسم و فاشیسم امری محتوم است که طبق تجارب تاریخی خواه و ناخواه ، خاصه تحت شرایط غربت و مهاجرت ، پیش آمدنی است و همچنانکه می بینیم در میان پان ایرانیستهای معاصر نیز رایج است (3 ) . و مگر تداوم اندیشه قرون وسطائی منع حق جهانی ( ! ) حیات انسان ایرانی طبق فتوای ( ! ) «چو ایران مباشد تن من مباد» فردوسی نبود که در ایدئولوژی ملهم از فاشیسم تک حزب رستاحیز به منع حیات ایرانیان غیر عضو «رستاخیز» در ایران و اجبار اقامت در خارج منجر شد (2) .

کوته بینی این حضرات چنان است که نه تنها هر بحث منطقی در مورد تنوع فرهنگی و زبانی در ایران را به «تجزیه ایران» مربوط میکنند بلکه تاکنون متوجه طبیعی بودن و ضرورت بحث بر سر «تابوها» و «محرمات» ملی پس از سقوط کاخ مقوائی سلطنت استوار بر آنها و آشکاری مجعولیتشان ، نشده اند . در حالیکه عقل هر مسئله ای را باید زیر سئوال ببرد : مخصوصا آنها را که ظاهرا «معقول» بنظر میرسند . که اگر امتداد مسیر فکری پان ایرانیستها را ادامه دهیم به امتناع تفکر ، ممنوعیت آزادی عقاید و انتقاد به اسم یکپارچگی ایران حواهیم رسید . خردمند ترین اینان هنوز قادر به طرح این سئوال منطقی برای خود نبوده اند که : مگر مسئله یکپارچگی ایران مقوله ای ماقبل تجربی و ضرورتی ماقبل عقلانی است؟ که اگر ضرورتی در جدائی و یا یکپارچگی است مگر خود مردم ایالات حق تعیین سرنوشت خود را ندارند که مقید به قیمومیت از بالا باشند . در هر حال منطق ، عقل و اخلاق اجتماعى حکم میکنند که منافع و مضار مسئله بدون تعصب با دلایل عینی و نه ذهنی و بدون سوء استفاده از غرایز مطرح و به قضاوت گذارده شوند . چراکه غریزه خصوصی و موقت است و نسبت به نتایج نهائیش کور محسوب میشود و مگر به تصادف راه به بیراهه می برد . در حالیکه عقل و منطق در عین عامیت و دورنگری شامل نتایج پالوده تجارب چه مرتب و چه غریزی نیز میباشند .

دیدگاه متکی بر غرایز ملی از درک منطقی مسئله غرایز غافل است که در آن غرایز انسانی نظیر عشق و علاقه نه تنها ذهنیاتی خصوصی بلکه توابعی از متغیر های زمانی و تاریخی شناخته میشوند . اگر دوهزارسال پیش آمیزش سببی به علل غریزی (!) خصوصا میان اشراف و خاندان شاهی متداول بود اکنون پیشرفت علم بیولوژی ثابت کرده است که چون این آمیزش غریزی مولد موجودات عقب مانده است ، لذا علماً و عقلاً مردود است . تقید در هر تمایل غریزی و عاطفی از میهن پرستی تا زبان پرستی نیز تحجر و گذشته گرائی محسوب میشود که ضرری کمتر از تعصب دینی ندارد . اگر این تعبیر ایدئولوژیک و آن مذهب به درستی به جهت مصائب بشری آنها و قیود فکری قرون وسطائی ایشان مورد انتقاد و عقلاً مردود شناخته میشوند . عقاید و اشعار قرون وسطائی شعرائی از قبیل فردوسی نیز دقیقا به همین دلیل تقید قرون وسطائی آنها به عنوان عقیده مردوداند و تنها سرمشق مخبطان میتوانند قرار بگیرند . «ایران» فردوسی که زمینه ذهنی ایران تاریخی پان ایرانیستها را تشکیل میدهد تخیلی ذهنی از ایران ماقبل اسلام در شرایط قرون وسطی معاصر این شاعر است : که یعنی نسبت به شرایط و واقعیات معاصر تخیلی در ماضی بعید (گذشته در گذشته) و در معیار منطقی و عقلانی معاصر متحجر اندر متحجر محسوب میشود . بینش متحجر فردوسی متکی بر جهان بینی قرون وسطی و انعکاسی از جهانی مرده هستند که محاط در «هیرارشی» و حاکمیت از بالا بوده اند . و گرنه هیچ آدم عاقلی در شرایط معاصر معتقد به چنین ترهاتی نمی تواند باشد و حتی دل به آنها خوش نمی کند . از اینرو هر تعبیری «ملی» از این اشعار و افکار قرون وسطائی در رابطه با اتحاد متکی بر زبان فارسی نیز مشکوک و مردود است . و هر نظری در این رابطه مجبور به تطبیق خود با منطق و تعابير عقل و علم معاصر است و بس . کمااینکه نه تنها «دیدگاه ملی» در مورد ایران عملا در قرون وسطی عصر فردوسی متوقف مانده است بلکه در یک ارزیابی منطقی در پشت هر تعبیر «ملی» اندیشه ای قرون وسطائی میتوان یافت .

این عقب ماندگی و تحجر تاریخی نسبت به مسائل ملی خود نشانی کافی از اندیشه «فاشیسم» محسوب میشود ، لکن دامنه استدلال منطقی در این رابطه بسیار وسیع تر و اساسی تر است: از آنجائیکه آلوده کردن علم و تحقیق به غرایز ملی و سیاسی را میتوان از اساسی ترین و خطیر ترین عناصر اندیشه فاشیسم و نژاد پرستی شمرد که نمونه های ایرانی آن مشهور و نمونه های آلمانی و ایتالیائی آن دقیقا مستند هستند؛ لذا انتشار و رواج مطالبی که افراد را تحت عنوان ضرورت سیاسی به توجیه هر نظر خاصی در علوم ترغیب کند ، دانسته و ندانسته تبلیغ اندیشه فاشیسم محسوب میشود : نوشته های آقایان کسروی ، قزوینی و دیگر مدافعان زبان ملی اجباری ، از این نوع تبلیغات فاشیستی محسوب میشوند (4) . لذا دیدگاه ملی و یا هر جریان فکری جمعی و فردی چه به جهت انتشار ( ! )، توجیه و چه به جهت عدم مخالفت و نفی روشن مطالب مربوطه ، اصولا و عملا ناشر اندیشه فاشیستی محسوب میشوند . چراکه هر عمل و نظری در تحدید آزادیهای فرهنگی و باین طریق اجبار ( ! ) در روش حیات و تفکر انسانها مشمول فاشیسم است .

تذکر این نکته نیز ضروری است که تسمیه به عنوانی اصولا متضمن واقعیت وجودی آن محسوب نمیشود . لذا «دموکرات» نامیدن حتی در مورد ساکنان کشورهای «دموکراتیک» نیز مرجوع به واقع نیست چه برسد به کسانی که علناً مدافع هیرارشی فرهنگ و زبان فارسی در ایران و مخالف رد مطلق قیود فرهنگی نسبت به زبانهای دیگر ایرانی هستند . کمااینکه حتی نوشته های «دموکراتهائی» نظیر هانتینگتن مدرس هاروارد ، نیز حتی به نص متفکرین لیبرال اروپا ، محتوی تعبیرات «فاشیستی» از اهالی آسیا و نیز ساکنان غیر انگلیسی زبان ایالات متحده آمریکا است که اگر فاشیسم ایتالیائی «معتقد» به «خصوصیت» آفتاب ایتالیا بود ( ! ) هانتینگتن هم از برتری و خصوصیت فرهنگ انگلیسی زبان آمریکائی و پان ایرانیستهای ظاهرا «دموکرات» هم از عمومیت ازلی و ابدی زبان فارسی در ایران میگویند . و این مابعدالطبیعی بودن ذهنیات زمینه این نمونه ها و فقدان ملاحظه تغییرات و ضرورت این تغییرات ، یعنی ازلی و ابدی شمردن مقولات ذهنی «ملی» متکی به گذشته معدوم است که در استبعاد از واقعیات از ارزشهای متساوی انسانی ناشی از واقعیت مشترک موحود نیز فاصله میگیرد و به فاشیسم منجر میشود . کمااینکه اگر اعتقاد به مابعد الطبیعه را در اعتقاد به ذهنیات غیر قابل تجربه خلاصه کنیم ، اعتقاد به گذشته و ذهنیات گذشته گرا نیز جزء عقاید متافیزیکی و مذهبی محسوب خواهند شد . تحجر جزمی پان ایرانیستها و تعصب مذهبی ملی گرایان نسبت به ایران را میبایستی ناشی از این نهاد مابعد الطبیعی اندیشه ایران پرستی حساب کرد (5) .

در مقابل » دیدگاه فدرال » – که البته نمی تواند دعوی کمال مطلق داشته باشد – دیدگاهی بر آمده از تشکیک در این مقولات مابعدالطبیعی ایرانی و ناشی از اینگونه سئوالات منطقی و معیارهای صرفا عقلانی است که گذشته گرائی و مفاخر ذهنی ملی را بر نمی تابد . و هر اندیشه و نیز داده ای را تنها بعد از سنجش و تطبیق با معیارهای منطقی و عقلانی و در مقایسه با تجارب تاریخی و در رابطه با دست آوردهای علمی تاریخی ، آنهم تا سنجش بعدی ، می پذیرد . کمااینکه رجوع این دیدگاه به موضع فدرال نیز صرفا بر اساس ارزیابی منطقی تجارب تاریخی در ایران و مناطق دیگر متکی است . در دیدگاه فدرال اجباری در ملیت نیست و تصمیم عقلانی بر جای اجبار ایرانی نشسته است . در دیدگاه فدرال اتحادی هم اگر مفید است اتحادی عقلانی است و هیچ عاملی چه ایران و چه زبان ملی به اجبار و فراسوی تصمیم عقل مقرر نیست . چراکه همه چیز حتی اتحاد ایران و زبان ملی زبر مجموعه ای از معقولات باید باشد و هیچ چیزی ماقبل تجربی و ماقبل عقلانی مجاز نیست . و هر آنچه که ثابت به نظر میرسد همواره نسبت به تغییرات چنین است . کمااینکه ضرورتا تغییر شرایط تاریخی نیز در ارزیابی مسائل تاریخی ملحوظ اند . در دیدگاه فدرال تعقل تاریخی و جهانی بجای تعصب ایرانی نشانده شده است .

از اینرو در واقع همچنانکه یادآوری کردم دیدگاه فدرال نافی دیدگاه ملی است و بطور خلاصه نسبت به مسئله ملی سعی در تقریر عقلانیت و منطق به جای ذهنیت و غرایز دارد . چراکه سخن نهائی میان دو دیدگاه فدرال و ملی رجوع به عقل در اولی بجای رجوع به غریزه در دومی است .

آنچه که میماند اشاره ای به آن مسائل و دیدگاههای اساسی نهان در ماورای این بحث ملی است : سخن اساسی در تعبیر فلسفی بر سر تقابل دو دیدگاه علمی (مادی تجربی) و دیدگاه ایده آلیستی (غریزی و ذهنی ) در مسائل اجتماعى است . و در تعبیر عملی سخن بر سر تقابل «عقل علمی» و «ذهن متحجر مدرن» (6) است که تحت حمایت «محافظه کاران جدید» در غرب رنگ و لعاب ظاهرا «معقولی»بخود گرفته است . نماینده اولی در مسائل اجتماعى ایران کم و بیش دیدگاه فدرال است که سعی در طرح اندیشه های جدید و «علمی» در مسائل اساسی جامعه ایران را دارد و نماینده دومی دیدگاه ملی محسوب میشود که متکی به گذشته گرائی و اخیرا ملهم از تحجر سیاسی جامعه مدرن غربی است . در این میان هرچند که «تحجر مدرن» و نیز «محافظه کاری جدید» بنا به تعریف ساختارهائی متناقض محسوب میشوند ، لکن از آنجائیکه «تغییر» نسبت به «ثبات» و «جدید» نسبت به «قدیم» تعریف میشوند ، آن دو نیز به اتکای عوامل غریزی در متن فرهنگ متساهل غرب در میان قلمزنان ایرانی از «چپ» و راست نیز مقبولیت ظاهرا «معقولی» یافته اند . کما اینکه باصطلاح «چپ» سابق ایران نیز بواسطه اساس رمانتیک و غیر علمی اش به «نئو کن و تحجر مدرن» گرائیده است .

حواشی و توضیحات:

(1) جالب توجه این است که معمولا اکثر آنهائی که از مواهب این غرایز و ذهنیات ایرانپرستی دم میزنند ، خود اهل قربانی در این پرستشگاه ملی نیستند بلکه معمولا دیگران را به این وظایف میهنی تشویق میکنند .

(2) سعه صدر همایونی و ایدئولوگهای تک حزب «ملی» رستاخیز هم تا به جائی میرسید که بجای قتل و زندان به تبعید و دادن «پاسپورت» یعنی اخراج از زاد و بوم رضایت دهند . امروز نیز کوته بینان ملی از قبیل آقای مزدک بامدادان انتقاد از نارسائی های اساسی زبان فارسی را با منع نوشتن به این زبان پاسخ میدهند که نزدیک همان موضع «پاسپورت همایونی» است.

(3) بخصوص اگر که زمینه فاشیستی حزب «سومکا «ی وطنپرستانی نظیر آقای داریوش همایون ، تکامل ایشان به ایدئولوگ تک حزب «رستاخیز» و ذهنیت فاشیستی حزب سابق » پان ایرانیست» را در نظر گرفته باشیم .

(4) دو نمونه از بیانات فاشیستی کسروی و قزوینی که از «مراجع تقلید» مذهب ملی گرائی محسوب میشوند ، کافی به مقصود به نظر میرسند .

الف : نمونه فاشیسم کسروی که خاصه در حاشیه دفاعیاتش از سرپاس مختاری و پزشک احمدی بروز کرده است (نشریه پرچم سال 1322ـ1321 . تجدید چاپ شده در سال 2004 ـ 1383 وسیله انتشارات خاوران (صفحه 81): « این آرزوی ایرانیانست، آرزوی همگی ماست. ما این را به یاری خدا از پیش خواهیم برد و همه زبانها را جز فارسی از میان خواهیم برداشت. من که در اینجا ایستاده ام زبان مادرزادی من ترکی بوده ولی همه می دانند که چه کوشش هایی به کار می برم (!) که آن زبان از ایران برافتد. ترکی برافتد، عربی برافتد، آسوری برافتد، ارمنی برافتد، کردی برافتد. ارمنیان اگر از مایند باید با زبان ما درس خوانند و سخن گویند» . منظور کسروی از این کوششها نوشتن رساله ( آذری یا زبان باستان آذربایجان ) به اتکاء ترجمه غلط و «دلایل» متناقضی است که من درمقاله (http://www.akhbar-rooz.com/article.jsp?essayId=9918 ) نادرستی مطلق آنرا ثابت کرده ام . از این مختصر و تعمد کسروی در براندازی زبانهای غیر ایرانی و لذا تخریب فرهنگهای متنوع در ایران برمیاید که او نه تنها تحقیق را با تعصب و علوم تاریخ و زبانشناسی را با سیاست تعویض کرده بود بلکه به جهت اعتقاد و تعمد در بر انداختن اجباری زبانها مشخصا معتقد به عقاید فاشیستی بوده است.

ب : محمد قزوینی: مقاله « آذری ، یا زبان باستان آذربایگان » در «بیست مقاله» بکوشش ابراهیم پور داود ، بمبئی 1935 ، م. ص. 141- 146:«… امروزه مسئله زبان آذربایجان اهمیتی سیاسی به هم رسانیده …اثبات این که زبان اصلی آذربایجان تا حدود قرن هفتم ، هشتم هجری زبان فارسی بوده است … در شرع سیاست ، واجب کفائی بلکه واجب عینی است و گمان میکنم که تالیف این رساله ( آذری (کسروی)) … خدمت شایانی …هم به سیاست و ملیت این مملکت نموده است.» سخن گفتن از وجوب کفائی و عینی در مورد مسئله زبانشناسی حاکی از بیشعوری علمی ، سخافت تحقیقی و اندیشه فاشیستی قزوینی به جهت سوء استفاده سیاسی (پان ایرانیستی) وی از مباحث فرهنگی و علمی است . تاسف اینست که آقای یارشاطر به جهت باور به چنین ترهات ضد علمی آبروی ایران را در مجامع علمی برده است : که مگر ممکن است در علم واجب کفائی به تقریر سیاست داشته باشیم . که اگر ایشان واقعا اهل تحقیق در علم زبانشناسی میبودند ، سالها پیش حداقل در مقالات مربوط به موضوع خویش در مذمت کسروی و فزوینی که زبانشناسی را بازیچه هوسهای ضد علمی پان ایرانیستی کرده اند ، مینوشتند و حدافل اطرافیان خودرا آگاه میکردند . عدم عمل به این وظیفه علمی خیانتی سنگین به فرهنگ محتضر ایران و عملی در جهت تثبیت تعصب بحای تحقیق محسوب میشود .

(5) در ذهنیت مطلق و اعتقادات ضد علمی مدافعان دیدگاه ملی همین بس که یکی از مطول نویسان اینان آقای مزدک بامدادان که در سایت سانسور گرای «ایران امروز» قلم درازی میکند ، مخالف نتایج استاندارد تحقیقات تاریخی و علم فرهنگشناسی منبع مرجعی نظیر « تاریخ تمدن ویل دورانت » در مورد عاریتی بودن «فرهنگ آریائی» است . این شخص که مطلقا فاقد سواد علمی لازم برای ورود در مباحث منطقی است نه تنها از ضرورت استدلال منطقی در مسائل علم تاریخ و زبانشناسی بی اطلاع است بلکه از پیش پا افتاده ترین ضوابط طبقه بندی علوم نیز نا آگاه است و مثلا علم پزشکی را از «علوم دقیقه» میشناسد . همچنانکه او صرفا به جهت تعصب نسبت به زبان فارسی با نتایج تحقیقات علمی زبانشناسی در مقایسه زبان های عربی و فارسی منعکس در آثار محققینی نظیر « هانری کربن » (تاریخ فلسفه اسلام) نیز مخالف است . متاسفانه کوتاهی در منطق و بیسوادی علمی مدافعان دیدگاه ملی و نیز تکیه صرف آنان بر ذهنیات حماسی و شعر و احساسات ، مانع بسط ارزیابی عقلانی مواضع آنان به یک بحث منطقی با آنان شده است . برای موارد ذکر شده و برخی مباحث مربوطه رجوع کنید به مقاله سابق راقم «ملاحظاتی در عقب ماندگی و تجدد فرهنگ ایران» در سایت اخبار روز:

http://www.akhbar-rooz.com/article.jsp?essayId=10581

(6) غرض از تحجر مدرن تحجری است که مواضع غیر علمی خویش ، دین و عقاید سنتی را با وسایل و روشهای مدرن توجیه میکند . یکی از نمونه های مهم آن مسلک رایج محافظه کاران مذهبی امریکا » Creationism » یا   » Intelligent design » است که خلقت الهی را بر نظریه تکامل علم بیولوژی ترجیح میدهد . موضع «نئو کن» به لحاظ » تسنن مدرن» اش انعکاس سیاسی این اندیشه غیر علمی محسوب میشود .