شاید در سالهای آغازین قرن چهاردهم هجری شمسی با توجه به آن شرایط، کسی سادهلوحتر و قدرتپرستتر از رضاخان- در میان کسانی که میتوانستند نقش او را بازی کنند- پیدا نمیشد که دین و ملتپرستی را مقابل هم قرار دهد و ملّیت را جایگزین مذهب سازد. اما رضاخان بازوی سیاسی روشنفکران فارسپرست شد و ندای فتحعلی آخوندوف را که به نژاد پارسی خود فخر میکرد، بیجواب نگذاشت. آخوندوف بر اساس سندهای مکتوب، نخستین انعکاس قومپرستی «پارس» است. بعد از او نیز روشنفکری فارسپرست ادامه و تکامل یافت. کتابهای تاریخی قوم فارس نوشته شد و در ذهن این طیف، هویتی اساطیری- تاریخی از این قوم شکل گرفت و مردم ایران آن عصر را ادامه آن هویت یافت و به مرور نام ملّت (Nation) را به مفهوم غربی بر آن نهاد.
اما این سیر طبیعی ملیتپرستی در ایران نبود. بنیانگذاران اساس جغرافیای ملی و ذهنیت ملی امروز ایران در واقع صفویان بودند. آنان تورکهای شیعهای بودند که هویت جدیدی را در سرزمینهای ایران بنیان گذاشتند که نه تنها از لحاظ مذهب که از لحاظ ملیت نیز صفویان را از دیگر تورکها جدا میساخت. آنان تشیع و ایرانیت را ارکان هویت ملی این جغرافیا قرار دادند. البته بنا به نیاز عصر، رکن اول و معیار اساسی مذهب تشیع بود. اما به مرور، ایرانیت نیز بر اعتبار خود افزود و نهادینه گشت. شاهنامه اعتبار عمومی خود را در این دوره یافت. چرا که اسطوره ایران را بیان میکرد که زبان فارسی نیز حامل آن بود. اما هیچگاه ایرانیت یکهتاز نگشت. از یک طرف عصر سنتِ مذهب تشیع بود و از طرف دیگر رسمیت دهندگان به چنین هویتی، خود در چنین هویتی نمیگنجیدند. چرا که این ملیت در اساس متعلق به فارس بود و صفویان به جهت اینکه فارس نبودند، در آن نمیگنجیدند. (بعد از صفویان نیز جز زندیه که گویا لُر بودند، بقیه قبایل حاکم بر ممالک محروسه تورک بودند). اما به مرور فارسیت در دربار قاجار رنگ میگرفت. ولی از طرفی روشنفکران، دیکتاتوری را هدف قرار داده بودند و گویا ملیت ابهامی نداشت. روشنفکران به لحاظ فکری وامدار غرب بودند. اگرچه غرب را دقیق نمیشناختند، اما منتقد فرهنگ و جامعه خود بودند و حتی از فرهنگِ جامعهشان انتقاد هجومآمیزی میکردند. آنان به لحاظ اصولی، جامعه و سیاست را با مبانی مطرح در غرب، بررسی میکردند و این مبانی را از فرهنگ و دین جامعه خود نمیجستند، بلکه بنا به نیاز جزئی از دین [را] برای تأیید گفتهشان میآوردند. دین با آن نفوذ معنوی در قلب تودهها و آن سازمان منتقد، در سیاست و جامعه به لحاظ بنیادی به حاشیه میرفت و به طور ناگزیر ملیت تنها نقطه وفاق در سیاست و جامعه باقی میماند.
در عهد رضاخانی همگانی تشیع و ایرانیت به هم زده شد و رضاخان ناسیونالیسم را جایگزینی برای مذهب برگزید. او مذهب را کنار مینهاد و دیکتاتوری او ساحت دموکراسی و سوسیالیسم و دیگر شیوههای سیاسی غرب را برنمیتافت. ایدئولوژی او در واقع همان ناسیونالیسم بود. اما به مذهب در میان مردم ایران، خللی وارد نشده بود و بسیار عبث بود که آن نادیده گرفته شود. اما بازیگران آن عصر، دیدگاه خاصی از ایران را که ریشه در اسطوره ایران داشت، در برنامه آموزش مدارس ابتدائی و متوسطه و عالی با توسل به دروس تاریخ و ادبیات گنجاندند. دیری نپایید که هر تحصیل کرده ایرانی، حتی اگر از هر لحاظ هم مخالف رضاخان بود، از لحاظ تاریخی مانند او فکر میکرد.
رضاخان شکست خورد، ولی دین باز میداندار در میان توده بود. فرزندان همین توده، در دوره محمدرضا شاه همان تاریخ و ادبیات را خواندند. دین پرنفس تاخت و در بهمن 1357 شور دینی آن تودهها را به انقلاب کشاند. دین دیگر چهره مظلوم نبود. اما ناسیونالیسم به ظاهر چهره مظلوم عصر بعد از انقلاب شد. آنچه از تاریخ در ذهن تحصیل کردگان نشست کرده بود، ایرانیت را در ذهن اینان شکل میداد و کتابهای بعد از انقلاب نیز، اگرچه شاهان را همه ظالم مینامیدند، اما کوچکترین بازنگری در کتب تاریخ و ادبیات به لحاظ صحت و سقم آنچه به طور کلی درباره تاریخ ایران ترسیم شده بود، انجام نمیگرفت. تاریخ 2500 ساله تکان نخورده بود و تاریخ قبل از آن نیز با اسطوره شاهنامه بیان میگردید. کتاب ادبیات نیز فقط آنچه را که مربوط به زبان فارسی بود، ایرانی تلقی میکرد.
دین در صورت سنتی خود، بیش از یک قرن بود که نقد میشد و شمار نقادان، دهه به دهه افزایش مییافت و دین حکومتی خواسته و ناخواسته نقد دین را شتاب بخشید. اگر قبل از انقلاب، دین مظلوم واقع شده بود، بعد از انقلاب خیلیها خود را مظلوم دین میدیدند. خیلی از سؤالاتی را که باید از حاکم دینی یا عالم دینی میپرسیدند از دین پرسیدند و در این میان بسیاری یکطرفه به نزد قاضی رفتند.
امروز روشنفکری دینی، دین را در پارادایمی غیر از پارادایم دین سنتی تفسیر میکند و این تفسیر، تا کلاسیک شدن راه طولانی دارد و اصلاً هم در پیشفرضها آن کارکرد سنتی را برای دین قائل نیست.
امروز ناسیونالیسم، عاطفه جمعی ایرانیان است که با محتوای اسطوره ایران معنا میشود، و جناحهای ایرانی با نام اصلاحات خواسته یا ناخواسته به آن جواب میدهند و به نوعی مقدمهچین آن هستند.
اما نکته اساسی آن است که آنچه که به نحوی مسلم میتوان بر آن صحه گذاشت، بیداری روح ناسیونالیسم در ایران است که به طور کامل هم بیدار نگشته، بلکه شرایط عصر ما، به آن سمت میرود. چه، خیلیها هنوز آن روح رضاخانی را نمیشناسند. -و البته آنها هم که میشناسند رضاخان نیستند. اما اگر ارثیه واقعی رضاخان اسطوره ایران است آنها مالک آن ارثیهاند.- اما سؤال اساسی در این مرحله، این است که آیا این محتوا چنین خواهد ماند؟ جامعه به لحاظ عاطفی در اولین برخورد با ناسیونالیسم، آن را آنگونه میفهمد که در دسترس دارد و آنچه در دسترس است، ناسیونالیسمی است که به قولی، باستانگراست. ناسیونالیسم ایران نه رجوع به یک ملت زنده است، که کاوش هویت در اعماق اساطیر و تاریخ بسیار مبهم است و در سایه قدرت مطلقه نوشته شده است و طبعاً بسیار دور از واقعیتهای جامعههای تشکیل شده در این جغرافیاست.
ناسیونالیسم حرکت در جهت سعادت و استقلال یک ملت واحد موجود است، نه افتخار به گذشتهای که با مردمانش هیچ ارتباطی نداریم. نه احساساتش را درک میکنیم و نه حتی فکر آنان را مبدأ فکر امروزمان مییابیم. این مشکل بزرگتر و بزرگتر میشود، زمانی که متوجه شویم این هویت فقط متعلق به یک قوم ساکن در جغرافیای ایران است نه همه اقوام.
پس اگر این ناسیونالیسم نیز، در معرض نقد قرار گیرد از یک طرف قوم فارس ارتباط منطقی و زنده با آن نخواهد داشت و فقط آن قوم را به سمت فخرفروشی خواهد راند که با توجه به پیشرفت علوم انسانی در عصر ما و همچنین رشد ادبیات روشنفکری دینی و غیردینی در ایران –دست کم در برخی اشخاص بارز این جریانات- چنین امری غریب و بعید به نظر میآید. از طرف دیگر هم با کالبد شکافی این ناسیونالیسم، قوم غیرفارس خود را در آن نخواهد یافت. و این کالبد شکافی هم انجام گرفته است. دست کم به این دلیل که در دهه اخیر دانشجویان و تحصیل کردگان غیرفارس رخ نموده است و روح ناسیونالیستی اینان، فقط قوم خود را میفهمد و این نگاه به قوم خویش به مرور از قشر تحصیل کرده به لایههای جامعه نیز نفوذ میکند.
همینها – هر دو طرف ذکر شده- در همان ابتدا برخورد میکنند با اسطوره ایران. ناسیونالیسمهای قومگرای واقعی یا یک قومگرائی مدعی ملیتپرستی وهمی مقابل هم میایستند. اینجا آنچه دیالوگ اولیه در میان اقوام ایرانی را ممکن میسازد، دست برداشتن قومگرائی فارس از ملیتپرستی ایرانی به نام فارس و تقلیل یک قومپرستی در یک تاریخ موهوم به نام قومگرائی فارس زنده و موجود امروز با تمام واقعیتهایش است. در اینجا تنها «آنچه که در واقعیت هست»، به رسمیت شناخته میشود و اقوام ایرانی به یک اندازه یکدیگر را قبول میکنند و دیالوگ امکان مییابد.
منبع: ماهنامه پیک آذر زنجان، سال دوم، شماره نهم و دهم، مهر و آبان 1380، صص 25- 26.