میشناسمش وقتی سه سال تنهایی پیش رویش بود و شمارشِ انتظارش با دو سال و ۳۶۵روز آغاز گشت و یک روز مانده به آزادی، وقتی سراسر شوق بود و اشتیاق، متوقف شد. میشناسمش وقتی روز آزادی را بر روی تقویم نشان گذاشت تا مبادا فراموشش شود و در تنهاییاش به خود خندید؛ مگر میتوانست حسابِ دلتنگیهایش را فراموش کند؟
میشناسمش وقتی خندید، گریست، ترسید، نگران شد، دلتنگ شد، انتظار کشید، نا-امید شد، تلخ شد، رنجید، درد کشید، بغض کرد، غمگین شد، عزادار شد، شادی کرد اما اجازه نداد تصویری غیر از استواری و ایستادگی از او شکل بگیرد. میشناسمش وقتی با هر خبری از آزادی به خود لرزید و در تناقض میان غم و شادیِ آزادیهایی که از آنِ او نبود به تنهاییاش پناه برد. میشناسمش وقتی غرق در خیالِ آزادی و بیتوجه به دیوارهای بلندِ زندان، برای لحظههای با هم بودنشان رویا بافت. کوچههایی که هنوز نگشتهاند، سفرهایی که هنوز نرفتهاند و شبها و روزهایی که با هم به سر نکردهاند و عاشقانههایی که هنوز برای هم نگفتهاند. میشناسمش وقتی برای هزارمین بار خواند “بلکه ده یوخودور؛ ترس آلین یازی…” و هر بار در میان کلمات و در طنین صدا گم شد.
میشناسمش وقتی لحظههایش به هفت سال انتظار “عطیه” پیوند میخورد، به هفت سال تنهایی “اعظم”، به استواریِ “سونا”، به بیقراریِ “باریش”، به دلتنگیِ “لئیلی” وقتی عیدش در میان دیوارهای ائوین جا ماند، به نوایِ “نسرین” وقتی لحظههای کشدارِ انتظارش را به تارهای سازش گره میزد و به جسارتِ “رقیه” وقتی کودکانش در مسیر دادگاه و زندان قد کشیدند. میشناسمش در لابهلای بغض و بیپناهیِ خانوادههایی که کسی صدایشان را نمیشنود.
وحیده را ندیدهام اما میشناسمش و یقین دارم امروز که همسرش سیامک میرزایی در اعتصاب غذاست، بغضی در گلویش چمبره زده که حتی راهِ قطرهای آب را بند آورده است. او که تا هفته گذشته روزها را در طلبِ آزادی شمارش میکرد و هر طلوع و غروبی برایش نوید آزادی بود، امروز اما در شمارشِ روزهای اعتصاب دلتنگ است و نگرانی بر لحظههایش سنگینی میکند.
سیامک میرزایی که قرار بود هفتم تیرماه با اتمام حبس سه سالهاش آزاد شود با اتهام جدید تبلیغ علیه نظام مواجه شد. وی در اعتراض به این اتهام و همچنین در اعتراض به اینکه علیرغم تعیین قرار وثیقه با آزادیاش مخالفت شده اعتصاب غذا کرده است.