نزدیک به پنج سال پیش به اجبار ایران را ترک کردم. پس از آن و به آرامی، با ظهور تحول در زبان و ذهن فرزندم، به چشم دیدم که چگونه نابودی زبان، به نابودی دریافتهای اساسی از فرهنگ نیز میانجامد. ما هر روز در خانه، فارسی سخن گفتهایم. زبان مادری او فارسی است و ما همچنان میکوشیم که از این زبان فاصله نگیرد. حتی نوشتن و خواندن فارسی را رها نکردهایم. اما فرزند من دیگر کتابی به زبان فارسی نمیخواند. او بر خلاف دوران کودکیاش، دیگر از صدای آواز سنتی در این زبان لذت نمیبرد. آوای موسیقی و صدای آواز فارسی را هیاهویی ناآشنا میداند که نه معنایی دارند و نه شوری برمیانگیزند. اشعار فارسی را نیز چینش نامتعارف کلماتی بیروح میبیند که تنها برای لحظات غیرقابل فهم پدر و مادرش بهکار خواهد آمد.
آن فارسی که او آموخته، "ساختاری محاورهای" دارد و دایره کلمات او نیز محدود به همان نیازهایی است که در خانه وجود دارند. بسیاری از کلماتی را که میشنود، دقیق نمیشناسد و چون به فارسی نمیخواند و نمینویسد، هیچ تصویر درستی از آن کلمات ندارد و در نتیجه ثبت دقیق و تلفظ غیرمحاورهای کلمه را نمیداند. در مقابل، زبان انگلیسی را هم به محاوره، و هم به نوشتار میآموزد. کتابهای انگلیسی را نیز با دقت و علاقه میخواند و دایره کلماتی که در این زبان دارد به سرعت گسترش میدهد. ما میبینیم که همزمان با این اتفاق، کلمات انگلیسی بیشتری بر جای آن مفاهیمی که نیاز به گفتن دارد، اما کلمه فارسی آن را نمیداند، مینشینند. به این ترتیب، بازمانده ضعیف زبان فارسی محاورهای او نیز انباشته از کلمات انگلیسی شده است.
با نابودی زبان فارسی در ذهن او و گسترش سریع و حیرتانگیز انگلیسی، جهان او نیز تغییر میکند. موسیقی کلاسیک را با لذت میشنود. اشعار خوانندههای انگلیسی را زمزمه میکند و از دیدن تصاویر بناهای معماری باروک حیرتزده میشود. میدانم که این تغییر با همین شتاب در سالهای آینده نیز ادامه یافته و به آرامی و بطور کامل او را از این جهان فرهنگی جدا خواهد کرد.
تحول در ذهن و زبان فرزندم و نتایج ناگزیر آن، بار دیگر مرا با وضعی که سالها در وطن خود داشتهام، مواجه کرد. با این تفاوت که او در سرزمینی دیگر به همان مسیری رفته که من در وطن و سرزمین خود میرفتم.
این همان ماجرایی است که ما نیز از سر گذارندهایم. زبان مادری من ترکی است. کودکی من در خانهای گذشت که همه در آن به ترکی سخن میگفتند. من با داستانها و افسانههای ترکی بزرگ میشدم. اما هرچه ترکی آموختم، به زبان محاوره بود. و کلماتی که میآموختم نیز برای رفع نیازهای گفتگو در میان خانوادهام به کار میآمد. نه نوشتن میدانستم و نه خواندن. در واقع کلمات را تنها بصورت محاورهای آموختهام و چون نوشتن زبان خود را نمیدانم، ثبت دقیق کلمات را نیز نمیشناسم. بجز آن، بدلیل نخواندن متون ادبی و فلسفی به زبان مادریام، دایره لغاتی که میدانم نیز محدود مانده است. و هنوز در هر متن ترکی که میخوانم، بسیاری از کلمات برایم ناآشنا هستند.
به مرور، از آن جهانی که در کودکی با آن بزرگ شدم و لذت میبردم، دورتر میشدم و نه تنها ابعاد پیچیدهتر و گستردهتر این جهان را کشف نکردم، بلکه حتی از همان دنیای کوچک کودکی نیز دور شدم. دیگر از موسیقی ترکی مانند گذشته لذت نمیبردم و اشعار ترکی را هم که میشنیدم برایم بیمعنی بود. گویا که از این جهان جدا شده بودم. تا سالها بعد، تنها از شنیدن صدای آواز فارسی لذت میبردم. صدای محمدرضا شجریان نه تنها برای من زیبا و تکاندهنده بود، بلکه حتی الهامبخش نیز بود. تحریرهایی که جان را به آسمان میبردند و نالههایی که نوای غربت آدمی در این روزگار هولناک میشدند. من از خواندن حافظ سیراب میشدم، جادوی کلمات و معانی آن بیتابم میکرد. میدیدم حرفهایی را که نمیتوان با کلمات به میان آورد، او سروده است. شعر او، جان جهان بود گویی. من از دیدن معماری خانه طباطباییها در کاشان حیرتزده میشدم. هجوم تاریخ همانجا بود. صدای روزگار رفته و آدمیان پنهان شده در تار و پود زمان همانجا بود. میخواستم ساکت بنشینم و صدای باد را که در ایوان میوزد و از روی آبنمای درون حیاط میگذرد و در پنجرهها میپیچد بشنوم. میخواستم درون آن اتاق با شیشههای رنگارنگ بایستم و نگاه کنم و خیره بمانم.
بعدها که بازگشتم و کوشیدم تا دوباره جهان زبان ترکی را کشف کنم، دانستم که لذتبردن از اجزای یک فرهنگ نیز، نتیجه دستگاه "آموزش" ماست و چنین نیست که صدای آواز فارسی "ذاتا" سحرانگیز باشد، بلکه این فرایند آموزش و به دنبال آن ادراک فرهنگ است که آنرا زیبا میکند. چنانچه امروز اگر این آواز سنتی را برای مردم هند یا مکزیک بگذارید، لذتی نخواهند برد. حتی برای فارسیزبانان ایران هم که گونه دیگری آموزش دیدهاند، و عادات دیگری دارند، قضاوت درباره زیبایی یا زشتی این نوا یکسان نیست. امروز وقتی که نوای آسمانی عالیم قاسماف را میشنوم، بهتر درمییابم که موسیقی و دیگر اجزای فرهنگ نیز با آموزش زبان بهمپیوستهاند و محرومیت از یکی به محرومیت از دیگری منجر میشود. یا وقتی که اشعار عمادالدین نسیمی را میخوانم، از سحر سخن او نیز شگفتزده میشوم و میبینم که کلمات در زبانهای گوناگون، جلوههای گوناگون دارند و محرومیت از درک زیبایی یک شعر در یک زبان، بعلت محرومیت از آموزش بنیادین آن نیز هست.
قطع رابطه من با ذهن و زبان و فرهنگ ترکی، حتی عمیقتر از وضعیت امروز فرزندم بود، چرا که پدر و مادر من در مقایسه با شرایطی که من دارم، محرومتر بودند. آنها نیز ترکی را تنها بصورت محاورهای آموخته بودند و چون چگونگی خواندن و نوشتناش را نمیدانستند، توان اینکه به ما کمکی فراتر کنند، نداشتند.
با همین تجربه، میتوانم تصور کنم که وضعیت نسلهای آینده فارسیزبانان ایرانی خارج از کشور تا چهاندازه بغرنجتر خواهد بود. حتی ممکن است که هرگز زبان فارسی را نیاموزند و دیگر هیچ تعلقی به این فرهنگ نداشته باشند. مگر نه اینکه صدها هزار تن از فرزندان نسل دوم و سوم آنان چنین شدهاند؟ اما تلخی ماجرا اینجاست که همین محرومیت در درون خاک ایران و برای ترکزبانان ، یا کرد زبانها و عربزبانها و ... نیز اتفاق افتاده و میافتد.
ما زبان که میآموزیم، تنها اصواتی که جایگزین مفاهیم شوند را یاد نمیگیریم. "فرهنگ" نیز با زبان، در جان ما سرازیر میشود. با زبان است که تفکر میکنیم و هر زبانی با تاریخ کهن گذشتهاش و با سرمایههای معنوی فرهنگاش، زمینهای برای فکر میشود. زبان تنها برای ارتباط با دیگران نیست، زبان راهی برای پیمودن گذشته نیز هست. گویی تاریخ در آن جاری است. زبان چیزی فراتر از کلمات است. زبان سرچشمه فرهنگ ما است.
برای من، زبان ترکی، جهانی فرهنگی بود که با سیطره زبان فارسی به نابودی کشیده شد. امروز که به گذشته مینگرم، ابعاد ستمی را که با آن مواجه بودم، عمیقتر میفهمم. و آنگاه که میبینم هنوز هستند کسانی که این حق بدیهی مرا - و ما را - انکار میکنند، درمییابم که برقراری یک ساختار ظالمانه، بدون همراهی بدنه اجتماعی حامی آن ممکن نیست. و همین همراهی بدنه اجتماعی است که مساله را از سیاستهای یک حکومت ستمگر، به مشکلی ساختاری و بنیادین تبدیل میکند که بحرانی جدی در همزیستی ملتها و فرهنگها را دامن میزند.
امروز با گسترش بیسابقه ارتباطات مجازی و فراهم شدن زمینه انتشار آزادانه ایدهها و افکار، نسلی جدید از اقلیتها پرورش یافتهاند، که درباره این وضعیت به خودآگاهی رسیدهاند و آشکارا موجی جدید از خواستهای هویتطلبانه برخاسته است. موجی که بیست سال پیش، وقتی من در دانشگاه تبریز مشغول به تحصیل بودم، تنها نشانههایش دیده میشد، امروز به جنبشی جدی بدل شده است. در برابر چنین تغییر ساختاری مهمی، پیمودن همان مسیرهای گذشته، میتواند نتایج هولناکی به بار آورد.
اقوام ایرانی حق دارند که به زبان خود آموزش ببینند و فرهنگ خود را حفظ کنند و از داشتههای جهان خود سیراب شوند. این حق، چیزی قابل مذاکره نیست و کسی که ذینفع نباشد، و بخشی از این میراث را حمل نکند، نمیتواند درباره آن تصمیم بگیرد. چنانچه درباره حق رای زنان، یا حق آزادی عقیده و دین، امکان گفتگو و چون و چرا نیست، درباره حق آموزش به زبان مادری و حق حفظ فرهنگ قومی و ملی هر قوم و ملتی نیز امکانی برای رد و قبول دیگران وجود ندارد.
با اینهمه امروز بخشی از مردم، همچنان رضایت دارند که فرهنگ بخش دیگر نابود شود. چنین رویکردی میتواند تبعات غیرقابل پیشبینی و تلخی به بار آورد. ما حق داشتیم که به زبان مادری آموزش ببینیم و جهان و فرهنگ خود را بیاموزیم، اما ساختاری ناعادلانه با همراهی بخشی از بدنه اجتماعی فارسیزبان ایران، ما را محروم کرد.
این محرومیت، با گذشت زمان، به خشمی پنهان در میان اقلیتهای ایران تبدیل شده است. آنکه چنین محرومیتی را تجربه نکرده، حتی نمیداند که از چه سخن میگوییم و در نتیجه هیچ تصوری از پیچیدگی این واقعیت ندارد. بنابراین باید هشدار داد که نتیجه چنین محرومیتی آنقدر جدی است که حتی میتواند سرنوشت آینده ایران را نیز تغییر دهد